♧09♧

♧09♧

♡♡♡


🌈✨پارت 9✨🌈


تا چشامو باز کردم یاد حرف رویا افتادم که گف قراره بریم بیرون. 

از جام پاشدم و رفتم دست و صورتمو شستم که برم اماده شم.

 رفتم تا لباسامو عوض کردم دوست داشتم بهترین لباسمو انتخاب کنم. نمیدونم چرا ولی میخواستم که به چشم رویا زیباتر به نظر بیام.

 با دقت زیاد یه لباس خیلی قشنگ؛ ولی اسپرت و لش انتخاب کردم و پوشیدم و مثله همیشه با گردنبند و انگشترم.

 یه لحظه چشمم تو آینه ب خودم افتاد. حال کردن با تیپی که زده بودم.

(مثلا تعریف از خود نیس) 

رفتم جلو آینه و یه ارایش کاملن ساده کردم. 

 که تو یه خط چشم و رژ خلاصه میشد و عطرو رو خودم خالی کردم و تو اینه یه نگاه کلی به خودم کردم که ببینم چیزی یادم نرفته و به سمت در رفتم.

با دیدن رویا که پشته در بود و انگار اومده بود تا صدام کنه پریدم تو بغلش و گفتم:

"صبح بخیر عشقممم"

 بوی عطرش ک ب دماغم خورد دیوونم کرد.

نگا به صورتش کردم که با ارایش ملیحش جذابیتش چند برابر شده بود.

اونم داشت بهم نگاه میکرد سریع یه بوس رو لباش زدم و دستشو کشیدم به پایین رفتیم تا صبحونه بخوریم.

رفتیم پایین و هر دو ب مامانش سلام کردیم.

 که با خوش رویی جواب دادو همونطور ک لقمه میگرفت گفت:

"جایی میخواید برید؟"

منکه نمیدونستم میخوایم کجا بریم برای همین خومم خیره شدم به رویا. 

رویا جواب داد:

" اره مامان با گیسو میریم خرید.

 من یه سری وسیله احتیاج دارم.گفتم جمعه ای حوصله گیسو ام سر نره"

مامانش با لبخند گفت:

"باشه برید عزیزم.مواظب باشید حتما"

صبحونه مفصلی خوردیم بعد از تشکر به سمته در رفتیم.

 من یه کفش اسپرت پوشیدم که حسابی به تیپم میومد و بندشو دور مچ پام بستم و یکم پاچه هامم بالاتر کشیدم مثله همیشه.

و رویا هم یه کفش مناسب با تیپش که خوشگل هم بود پوشید و رفتیم پایین و سوار ماشینش شدیم.

 تو ماشین بعد از طی ی مسافتی گفتم:

"خب رویا جون کجا میخوایم بریم خرید؟"

شونه ای بالا انداخت و گفت:

"واس خرید نمیخواستم بیایم بیرون میخواستم باهات حرف بزنم ولی بریم یه بستنی فروشی یه بستنی بزنیم حرف بزنیم"

باشه ای گفتم و ساکت شدم.اشوب افتاد یه ذره تو دلم که نکنه بخواد بگه تورو نمیخوام یا نپسندیدمت یا هات نیستی یا ... 

خلاصه با این افکار به سمته بستنی فروشی رفتیم.

پارک کرد و پرسید:

"بریم تو بخوریم یا همینجا؟"

 گفتم:"اینجا بزار خودم برم بگیرم"

و خواستم پیاده شم ک سریع دستمو گرفت و گفت:

"نه... تو بری که میدزدنت"

و خنده ای کرد که منم خندم گرفت.

رفت و با بستنی اومد و نشست و بستنمیو داد منم گرفتم و سریع گفتم:

" خب بگو"

 گفت:

"حالابخور بستنیتو"

با عجله گفتم:

" تو بگو من میخورم حالا"

سری ب نشونه تاسف تکون داد و گف:

"ببین..."

Report Page