09

09

ngahbanroya

نینا :

تقریبا یک روزی از بودن من توی این خونه می گذشت و هر چند ساعت یکبار لیلی بهم سر میزد

از پنجره بزرگ اتاق به جنگل روبه روم خیره بودم

مدام تصویر بی جون و غرق خون گریس و اون مرد راهنما رو جلوی چشمام میبینم

اون خوناشام ... چیزی که با عقل جور در نمیاد...

اون گرگ بزرگ...

چطور باور کنم که همه این اتفاقات واقعی بوده...

تا چند روز پیش تنها نگرانی من بابت رفتن به دانشگاه بود و حالا...

تمام این فکر ها مثل گردباد بزرگی من رو احاطه کرده...

انگار الان میفهمم که چه اتفاقی افتاده...

به تنها عکسی که از پدر و مادرم داشتم نگاه کردم ...

اونا مردن...

گریس مرده...

من تنها خانوادمو از دست دادم و حالا کاملا تنهام...

با صدای هق هقی ‌که از گلوم خارج شد تازه فهمیدم که در تمام این مدت داشتم گریه میکردم ...

نگاهم رو از جنگل گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و با وجود سر درد بدی که داشتم سعی کردم کمی چشمام رو ببندم

شاید وقتی از خواب بیدار بشم هنوز تو خونه خودمون باشم و گریس رو ببینم که با لبخند به من خیره شده

با امید به اینکه این اتفاق بیفته چشمامو بستم ...





کارن :



گرگم حسابی کلافه بود و من هم دست کمی از اون نداشتم

نیم ساعتی از تماسم با جوزف و حرفهایی که درمورد اوضاع خونه زد می گذشت و من نگران و عصبی بودم ...

اما جلسه امروز چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم و به تایگا برگردم

به بقیه اعضای انجمن نگاه کردم

این جلسه هر ۶ ماه یکبار تنها برای ۵عضو اصلی انجمن آلفاها ، خوناشام ها و پری ها برگزار میشه و میزبان این جلسات اِلف ها هستن که این جلسات رو ثبت میکنن ...

هیچ چیزی از حرف های بقیه نمی فهمیدم و تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید حرف های جوزف بود...

بعد از اتمام آخرین جلسه بین انجمن ها به هتل برگشتم و بعد از برداشتن وسایلم به سمت فرودگاه حرکت کردم...



نینا :

چند دقیقه قبل نینا اومد پیشم و ازم خواست که به طبقه پایین برم

با ورودم به اتاق نشیمن جوزف و نینا رو دیدم که کنار هم روی مبل دو نفره ای نشسته بودن و درست رو به روی اونها و پشت به من مردی نشسته بود



لیلی : بیا بشین نینا



به طرفشون رفتم و روی تنها مبل تک نفره سالن نشستم ...

به میزی که روبه روم قرار داشت خیره بودم و میتونستم سنگینی نگاه اون مرد غریبه رو روی خودم حس کنم

با شنیدن صدای جوزف ناخوداگاه به مرد رو به روم نگاه کردم



جوزف : نینا با توجه به چیزهایی که تو برای ما تعریف کردی من از کارن خواستم به اینجا بیاد تا...



نمی تونستم روی ادامه حرف های جوزف تمرکز کنم

بی اختیار به چشم های مرد رو به روم خیره بودم

همیشه به اولین چیزی که توی آدم ها دقت میکردم چشم هاشون بود ...

انگار چشم ها راه ارتباطی من با آدم های اطرافم بود ...

و چشم های این مرد قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود ..‌.

دو گوی آبی بین انبوهی از مژه ها در حال بررسی حالات من بود و باعث میشد که حتی با احتیاط نفس بکشم ...

با شنیدن اسمم به خودم اومدم و به سختی نگاهم رو به سمت لیلی هدایت کردم ...



لیلی : نینا تو عکسی از پدر و مادرت داری ؟



با شنیدن این سوال با تعجب به لیلی نگاه کردم



-دارم اما... این چه ربطی به کسی که من دنبالش میگردم داره ؟!



کارن : تو گفتی که اسم مادربزرگت گریس بوده و اون تورو به اینجا فرستاده تا دنبال شخصی به اسم اریک بگردی درسته ؟!



ناخودآگاه با شنیدن صداش به لب هاش نگاه کردم و بعد به چشمهاش

دستهای عرق کرده ام رو در هم‌گره زدم و با صدای ضعیفی حرفش رو تایید کردم ...

حتی مطمئن نبودم که صدام رو شنیده باشه ...

لعنت به من ...

من چم شده ...



نفس عمیقی کشید و گفت



کارن :ما فکر میکنیم که مادربزرگ تو یعنی گریس زمانی ایجا زندگی میکرده...



با گیجی به هر سه نفرشون نگاه کردم



- مادر بزرگ من ... تو جنگل زندگی میکرده ؟ .. اینجا؟؟؟



لیلی : مادر بزرگت ... و پدر مادرت





Report Page