❥︎09

❥︎09

LuniaFic

بالاخره بعد از ساعت‌ها تنها موندن توی خونه، تصمیم گرفته بود کمی پیاده روی کنه. شب بود و خیابون‌ها هر دقیقه خلوت‌تر میشدند.

نزدیک آخر هفته بود و خودش هم کلاسی نداشت. معمولا تو این جور روزها یا با جیمین تا نیمه‌های شب بیرون بود، یا تنها تو یه کلابی مشغول لاس زدن با دختر یا پسری بود.


بهرحال هیچ وقت عادت نداشت تایم‌های آزادش رو اینجوری بیکار و درحال راه رفتن بگذرونه. ولی الان فرق داشت... لحظه‌ای اون بوسه از ذهنش بیرون نمیرفت

اینطور نبود که اولین بارش باشه‌. اما اولین بارش با یه فرشته محسوب میشد. حس بدی از رفتن یهوییش پیدا کرده بود. نکنه حسی بهش پیدا کرده بود و اون نخ محو شده بود؟

احتمالا اگه این اتفاق میوفتاد تا الان باید حافظه‌اش رو پاک میکرد. ولی همه چیز رو به وضوح به خاطر داشت و این یعنی رفتنش دلیل دیگه‌ای داشته.

گفته بود محو شدن نخ دو راه داره. نکنه انقدر از اون بوسه بدش اومده که راه دوم رو انتخاب کرده؟

واقعا دلش نمیخواست آخرین دیدارشون به همون روز ختم بشه


کلافه از افکار ضد و نقیضش، نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهاش فرو کرد.

- انگار یکی اینجا کلافه‌اس


با شنیدن صدای آشنای تهیونگ، با خوشحالی به سمتش برگشت

+ تهیونگ

- جونگکوک؟


با دیدن چهره‌ بیخیالش، ذوق یهوییش به سرعت کور شد. یکم معذب بود و بی تفاوتی تهیونگ هم تاثیر مثبتی روش نداشت.

+ یهو غیبت زد

- آره، یادم افتاد یه کاری داشتم که باید انجامش میدادم

+ خب یعنی... اون کارمون...

- بیا فعلا راجبش حرف نزنیم، ببینم... حوصله‌ات سر رفته انگار


جونگکوک وقتی متوجه شد که تهیونگ درحال عوض کردن بحثه، کمی دلخور شد ولی به روی خودش نیاورد. نمیخواست وقتی برای اون اهمیتی نداره، یه بوسه رو الکی بزرگش کنه

چرخید و آهسته‌تر از قبل به راهش ادامه داد.

+ یکم

- معمولا چیکار میکنی؟

+ اکثرا با جیمینم

- چرا الان نیستی؟

+ حسش نبود، دلم میخواست تنها باشم

- یعنی الان مزاحمت شدم؟


حرفی نزد. تهیونگی که تمام مدت فکرش رو به خودش مشغول کرده بود، ابداً براش مزاحم محسوب نمیشد. واقعا دلش میخواست وقت بیشتری رو باهاش بگذرونه.

البته که همه این خواسته‌هاش رو گردن فرشته بودن اون پسر مینداخت و همون جمله همیشگی که دائم تو ذهنش بود... مگه چند بار این شانس‌ رو داشت که با یه فرشته باشه؟


اصلا مگه از اولم قصدشون سرگرم کردن همدیگه نبود؟ با این فکر ایستاد و فوری به سمت تهیونگ چرخید

+ یچیزی بگم؟

- بگو

+ من الان وقتم آزاده

- خب؟

+ خب بیا این چند روز رو باهم بگذرونیم، اونجوری دیگه حوصله منم سر نمیره


پسر بزرگتر کمی فکر کرد. احتمالا این میتونست فرصت خوبی برای شناختن جونگکوک باشه. اینطوری شانس فهمیدن خواسته قلبیش هم بیشتر میشد. پس لبخند بزرگ مستطیل شکلی زد

- قبوله


با دیدن خنده پسر، ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هاش نقش بست.

+ کجا بریم؟

- هرجا تو بگی

+ هوووم... خب من، هوس دریا کردم. بریم اینچئون؟


تهیونگ کمی چونه‌اش رو خاروند. قبلا یبار اونجا رفته بود و بدش نمیومد یبار دیگه‌ام امتحانش کنه. قدمی به سمت پسر برداشت

+ پس دستت رو بده بهم. این دفعه من میبرمت


جونگکوک هم متقابلا به سمتش قدمی برداشت و دستش رو به سمتش دراز کرد. با قفل کردن انگشت‌هاشون به هم لحظه‌ای نگاهش به اون نوار مشکی رنگ افتاد. یا تهیونگ سرعت عمل بالایی داشت، یا جونگکوک خیلی عمیق تو افکارش غرق میشد


هرچی که بود، ثانیه‌ای نگذشته بود که خودشون رو کنار دریا دید. نسیم ملایمی درحال وزیدن بود و بوی دریا...

با ذوق کفشش رو از پاش بیرون آورد و با تا زدن پاچه شلوارش، تقریبا به سمت ساحل دوید.

- هی جونگکوک صبر کن


اما توجهی به حرفش نکرد و به راه خودش ادامه داد.

وقتی به ساحل رسید، با برخورد اولین موج به پاهاش، لرزی به تنش نشست ولی همچنان با ذوق کمی جلوتر رفت.


تهیونگ عقب‌تر ایستاده بود و مشغول تماشای پسر کوچیک‌تر بود. جوری رفتار میکرد که انگار اولین بارشه دریا رو از نزدیک میبینه. بخاطر ذوق و خنده‌های از ته دل جونگکوک، لبخندی زد. کفش‌های خودش رو هم درآورد و کنار کفش‌های جونگکوک گذاشت.


با فاصله‌ی کمی از پسر ایستاد و وقتی توجهی از جانبش ندید، خم شد و مشت پر از آبی به سمتش پاشید. جونگکوک جیغ خفه‌ای کشید و با ابروهای بالا رفته به سمتش برگشت

+ نکن دوست ندارم خیس بشم

- تا زانو رفتی تو آب بعد الان میگی نمیخوای خیس بشی؟

+ خب نمیخوام بالا تنه‌ام خیس بشه


بلافاصله بعد از حرفش، خم شد و با دو دستش مقدار زیادی آب روی تهیونگ پاشید. پسر بزرگتر که تقریبا خیس شده بود، دست‌هاش رو کمی از بدنش فاصله داد و با چشمایی گرد رو به جونگکوک لب زد

- تو الان چیکار کردی؟

+ نکنه توقع داری فقط وایستم نگات کنم؟


با خنده بلندی، دوباره حرکتش رو تکرار کرد. تهیونگ این دفعه به سمتش خیز برداشت و این کارش باعث شد هر دو تعادلشون رو از دست بدن و توی آب بیوفتن.


لحظه‌ای به لباس‌هاشون که حالا کاملا خیس شده بود نگاهی انداختن و یهویی زیر خنده زدند.

فارق از هر فکر و خیالی، مشغول بازی و خیس کردن همدیگه بودند و اصلا براشون مهم نبود اطرافشون چی میگذره. اولین باری بود که بدون دغدغه، از کنار هم بودن لذت میبردند.


یک ساعتی گذشت‌. تهیونگ نفس نفس زنان خودش رو روی شن‌های ساحل ولو کرد. جونگکوک به سمتش اومد و بالای سرش ایستاد

- اینجا دراز نکش، سرما میخوری

+ واقعا داری اینو به من میگی؟


پسر کوچیک‌تر که متوجه منظورش نشده بود، سوالی نگاهی بهش انداخت

+ من سرما نمیخورم

بلافاصله بعد از این جمله، عطسه‌ای کرد که باعث خنده جونگکوک شد

- آره مشخصه


درسته که کمی سردش بود ولی وقتی دید تهیونگ هیچ تکونی نخورد، خودش هم دراز کشید و سرش رو روی شکم پسر بزرگتر گذاشت.

+ الان لازمه حرف خودت رو به خودت بزنم؟

- بیخیال با یه شب چیزیم نمیشه


هر دو تو سکوت به آسمون خیره بودند. جونگکوک دست آزاد تهیونگ که کنارش روی زمین بود رو بین دست‌های خودش گرفت. انگشتش رو روی نوار مشکی رنگ کشید

- تو اصلا نگران آینده نیستی؟

+ مگه تو هستی؟


اوهومی گفت و کمی سرش رو به سمت پسر بزرگ‌تر متمایل کرد. ولی همچنان نگاهش روی اون نوار بود. تهیونگ با دیدن سکوت پسر، دستش رو بین موهاش فرو برد و به نرمی شروع به نوازش سرش کرد.

+ بهت که گفتم تا وقتی کنارتم مراقبتم... نیاز نیست هیچوقت نگران چیزی باشی. بهت قول میدم هر اتفاقی هم که بیوفته، نذارم تو آسیبی ببینی

- یه قول دیگه‌ام بهم بده


منتظر به جونگکوک چشم دوخت. حالا کاملا به سمتش برگشته بود و صورتاشون فاصله کمی از هم داشت

- قول بده اگه کارت باهام تموم شد، حافظه‌ام رو پاک نکنی


فاصله‌رو به کمترین حالت خودش رسوند، نگاهی به لب‌های صورتی رنگ پسر بزرگتر انداخت. اون واقعا بی نقص بود. هر چقدر هم میخواست انکارش کنه، ولی به حضورش تو همین مدت کم عادت کرده بود. دلش نمیخواست از پیشش بره


- دلم میخواد تا آخر عمرم یادم بمونه تو، تو این قسمت از زندگیم بودی... حتی اگه از پیشم بری


بلافاصله بعد از حرفش، گوشه لب تهیونگ بوسه‌ای کاشت و عقب کشید. خواست بایسته که فشار دست پسر بزرگتر دور کمرش مانع شد.

خودش رو به اون لب‌هایی که تشنه دوباره بوسیدنشون بود رسوند و با ولع مشغول بوسیدن شد.


جونگکوک بدون این که ذره‌ای مقاومت کنه یا عقب بکشه، دو دستش رو کنار تهیونگ، ستون بدن خودش کرد تا سنگینی بدنش پسر رو اذیت نکنه

اما تهیونگ با دیدن این حرکت، فشار دستش رو بیشتر کرد و پسر کوچیک‌تر بی طاقت روی بدنش افتاد.


بوسه خیسشون همراه با گازهای ریزی که هر از گاهی تهیونگ از لب‌های پسر روش میگرفت همچنان ادامه داشت که قطره اشکی از گوشه چشم جونگکوک روی صورت پسر لغزید


با تعجب کمی ازش فاصله گرفت

- دارم... دارم اذیتت میکنم؟!


جونگکوک تند تند سرش رو به نشونه منفی تکون داد و خواست نم چشماش رو بگیره که تهیونگ تو یه حرکت اون رو به زیر خودش کشید و مانع این کارش شد

- پس چرا گریه میکنی؟

+ گریه نمیکنم... فقط یه لحظه یاد دفعه قبل افتادم. من... من نمیخوام این بارم یهو ولم کنی بری. حس بدی میگیرم


و با بغض به جایی بین گودی گردن تهیونگ خیره شد. پسر بزرگتر خنده آرومی کرد و سر جونگکوک رو روی سینه‌اش گذاشت


با شنیدن خنده ریز تهیونگ زیر گوشش، تو صدم ثانیه حس کرد جای نرمی قرار گرفت. با تعجب سرش رو کمی کج کرد که خودش رو توی اتاقش و روی تخت دید

+ حداقل قبلش خبر بده

- اینو ازم نخواه وقتی خودت اون چشمای گرد و بانمکت رو هر بار بعد از انجامش ندیدی


با این حرفش، چشماش از قبل گردتر شد و مشتی به بازوش زد. لبخند تهیونگ لحظه‌ای محو شد

- من نمیخواستم ولت کنم ولی... از خودم مطمئن نیستم. نمیخوام اذیتت کنم، یا کاری کنم که بعدش پشیمون بشم


جونگکوک از موقعیت استفاده کرد و دوباره روی پسر قرار گرفت.

+ قرار نیست اذیتم کنی


و دوباره لب‌های پسر رو خیس‌تر از قبل به بازی گرفت. بخاطر کم آوردن نفس، بوسه‌اشون شلخته‌تر از قبل بود.


تهیونگ دستش رو به آرومی از زیر تیشرت جونگکوک رد کرد و چنگی به پهلو‌هاش انداخت. با این کارش ناله خفه‌ای از گلوی پسر کوچیک‌تر فرار کرد.

قوسی به کمرش داد و باسنش رو روی عضو نیمه سخت تهیونگ کشید‌.

بخاطر این حرکتش، کمی سرش به عقب متمایل شد. کمی نیم خیز شد و روی تخت نشست. مک عمیقی به لب پایین جونگکوک زد و بعد از اون سراغ چونه و گردنش رفت.

بدن جونگکوک سست شده بود و چشماش بسته بود‌. با گاز گرفتن لبش سعی کرد جلوی ناله‌هاش رو بگیره. تهیونگ انگشت شستش رو روی لبش کشید و سعی کرد اون رو از حصار دندون‌هاش آزاد کنه

- گازشون نگیر... بذار صدات‌و زیر گوشم بشنوم


بخاطر فشاری که همزمان به نیپل و لبش وارد شد، با صدای آرومی ناله خفیفی کرد و سرش رو به شونه تهیونگ تکیه داد


تهیونگ، تیشرت پسر رو با شتاب از تنش بیرون آورد و اون رو به زیر خودش کشید. جونگکوک رو به پشت خوابوند و زیر گوشش زمزمه کرد

- مطمئنی؟

+ لعنت بهت از این مطمئن‌تر نبودم تو زندگیم... پس انقدر حرف نزن و کارت رو بکن تا پیشمون نشدم


با این حرفش، تهیونگ اول پیراهن خودش و بعد همزمان شلوار و باکسر جونگکوک رو از تنش بیرون کشید

نگاهی به عضو سخت شده و ملتهب پسر انداخت. انگشتش رو از روی کمرش سر داد و روی سوراخش متوقف شد. کمی دورانی روش رو ماساژ داد و با دیدن بی قراری جونگکوک، کمی سر انگشتش رو روش فشار داد ولی واردش نکرد و این باعث شد تا جونگکوک کمی کمرش رو بیشتر قوس بده تا باسنش بالاتر بره.


تهیونگ نیشخندی زد و دستش رو به عضو پسرک رسوند. بخاطر ترشح پریکام، به اندازه کافی خیس شده بود و نیازی به لوب نداشت

با حس دست تهیونگ روی عضوش که به نرمی بالا و پایین میشد، هیسی کشید و خواست به سمتش برگرده که با حس خیسی چیزی روی سوراخش، سرش رو روی بالشت کوبید

- هااا-ععع اونجا... اونجا نه


ولی تهیونگ بی توجه به حرفش، فشاری به عضوش وارد کرد و عمیق‌تر مشغول آماده کردن پسر با زبونش شد

صدای ناله‌های جونگکوک بی وقفه توی اتاق میپچید و پمپ کردن عضوش هم کمکی به حالش نمیکرد


با ورود انگشت اشاره تهیونگ، لرزی به کمرش افتاد و خواست خودش رو به جلو بکشه که تهیونگ اجازه نداد و همزمان انگشت دوم رو هم واردش کرد. حرکت قیچی‌وار انگشتاش رو شروع کرد ولی طولی نکشید که با ضربه عمیقی که واردش کرد، جونگکوک جیغ خفه‌ای کشید و با لرزش خفیفی، تو دست تهیونگ کام شد.


بی‌حال روی تخت افتاد. تهیونگ با دستمالی، اول جونگکوک و بعد دستش رو تمیز کرد.

کنار پسر دراز کشید و از پشت بغلش کرد. پتو رو روی خودشون بالا کشید و بوسه‌ای روی گردن جونگکوک کاشت


پسر کوچیک‌تر با چشمایی خمار، کمی به سمت تهیونگ متمایل شد و آروم لب زد

- پس خودت...

+ هیشش، فعلا بخواب. نیاز نیست نگران من باشی کوچولو

Report Page