09

09


 

 

👨‍👩‍👧‍👦

🍷🍸

🎤🎸🎼

#همیشه_ناشناس #جلد3

#پارت9

 

 

«به هر حال ماموریت با موفقیت انجام شد.» ال به طرف تخت آمده و پایه تخت خواب را لمس می‌کند. حدس می‌زنم فکر می‌کند من این تخت خاص را سفارش داده­ام. اما این کار را نکرده­ام، ولی قبول دارم سوپرایز قشنگی است. «اینجا فوق العاده است. باعث می‌شه دلم بخواد تموم روز رو باهات توی تخت سر کنم.»

«پس فکر کنم باید به دوشیزه راتلج[1] برای کار معرکش پاداش بدم.» دستش را گرفته و به سمت اتاق نشیمن کوچکی که در حال حاضر با یک صندلی راحتی مخصوص دراز کشیدن که میزی به آن متصل است[2] پرشده هدایت می‌کنم. خیلی بزرگ نیست اما برای چیزی که در ذهن دارم مناسب است. «داشتم فکر می‌کردم اینجا اتاق بچه معرکه‌ایی می‌شه. بزرگ نیست اما فکر ‌کنم تخت بچه و یه میز برای تعویض پوشک بچه جا بشه. شاید یه صندلی گهواره­ایی هم اون گوشه بشه گذاشت.»

در سکوت به اطراف اتاق نگاه می‌کند. می‌ترسم که شاید خیلی زود و زیاد به او فشار آورده باشم. قصدم این نبود. نمی‌خواستم تحت فشارش قرار دهم. از زمانی که درباره این موضوع صحبت کرده­ایم تنها یک ساعت می‌گذرد و __ال گفته بود درباره داشتن بچه فکر می­کند__ پس باید قبل از این که عصبانی‌اش کنم عقب بکشم.

«متاسفم. متوجه نبودم دارم چی می­گم.» او را درون آغوشم جا داده و بالای سرش را می­بوسم. «مطمئنم که راجع به بچه‌دار شدن زیاده‌روی کردم اما بهت قول می‌دم نیازت به فکر کردن رو نادیده نگیرم.»

«مشکلی باهاش ندارم. تو درمورد این که چی می‌خوای و چرا می‌خوایش باهام روراست بودی. هیچ‌وقت به‌خاطر اشتیاقت نسبت به تشکیل خانواده از دستت ناراحت نمی‌شم.» در آغوشم می­چرخد الان روبه‌روی یکدیگر قرار داریم. «بچه­دار شدن منو نمی­ترسونه. ما کلی رابطه بامزه باهمدیگه داشتیم، اما راجع به بعدش نگرانم. ما وقت کمی رو باهمدیگه گذروندیم.»

یک ساعت زمان طولانی­ای محسوب نمی­شود حتی نزدیک به آن هم نیست. او به زمان بیشتری برای سازماندهی این قضیه نیاز دارد. «به نظرم بهتره موضوع بچه‌دار شدن رو به بعداً موکول کنیم.»

«موافقم.»

یک طرف صورتش را می­بوسم. «باید یه چیز دیگه‌ای رو هم نشونت بدم.»

از هال به سمت اتاق دیگری که تغییر مدل یافته می‌رویم. «این خونه مخصوص تعطیلاته و اغلب اوقات دو خانواده رو داخلش جا می­ده، برای همینم دو تا سوئیت اصلی داره.»

«یه گریزگاه عاشقانه دیگه‌ست؟»

از اعماق قلبم می­خندم. «نه دقیقاً.» به دستگیره در چنگ می‌زنم. «چشمات رو ببند.»

«بستن چشمام داره تبدیل به یه عادت برات می‌شه.» کاری را که گفتم انجام داد پس در را باز کرده و او را به داخل دومین سوئیت اصلی هدایت می‌کنم. «الان می­تونی چشمات رو باز کنی.»

همانطور که دارد اطرافش را بررسی می­کند چشمانش گشاد می‌شوند. دیوارهای آینه‌کاری شده. لامپ های بالای سرمان. یک سکو. یک میله.

نیشش را باز می‌کند که آن را نشانه خوبی در نظر می­گیرم. از پله­های مربوط به سکو بالا رفته و دستش را بر روی میله‌ی برنجی- طلایی می‌کشد. «واو. این اتاق نشون می‌ده که یه کوچولو جسوری، آقای مک‌لاکلان. یه نفر ببینه فکر می‌کنه عاشق رقاص­های میله هستی.»

نمی‌داند که چقدر عاشق این رقاص میله خاص[3] هستم.

به او پیوسته و دستم را بر روی پهلو‌هایش می‌گذارم، او را به عقب هل می‌دهم تا اینکه به میلهی برنجی که از کف سکو تا سقف امتداد یافته برخورد می‌کند. «اتفاقاً رو یکیشون کراش دارم.»

دستش را به سمت دکمه شلوار جینم برده و آن را باز می­کند. نگاهش را پایین می­برد یعنی به جایی که انگشتان ماهرش دارد زیپم را پایین می­کشد–پس من هم آن جا را نگاه می­کنم –. بعد دستانش زیر کمر شورتم می­روند و آن را پایین می­کشند: «منم شاید کراش خودمو داشته باشم.» و سپس مانند صحنه­ای که لایق تخیلات جنسی هر مردی است، جلویم زانو می­زند.

وای خدا همسرم مثل آتش داغ و سکسی است. چطور اینقدر شانس آوردم؟

همان طور که دو زانو جلویم نشسته، بالا به سمتم نگاه می­کند، همان گونه که قبلاً بارها این کار را کرده است و خدایا... دیگر سکسی­تر از این نمی­تواند باشد. کمی بعد می­بینم زبانش روی پایه تا نوک آلتم حرکت می­کند. دلم می­خواهد چشمانم را ببندم و کاملاً در این احساس گم شوم اما نمی­توانم دست از تماشا کردنش وقتی دهانش رویم است بردارم. این منظره به شکل فوق وحشتناکی هات است.

پشت هم یک سری حرکات انجام می­دهد. سریع. آهسته. تدریجی. نرم. سخت. نمی­توانم بگویم حرکت بعدی چیست و وحشتناک عاشق این هستم.

بیشتر از یک دقیقه نیست که مشغول شده ولی تقریباً آماده ارضا شدن هستم چون کارش وحشتناک خوب است، اما جایی که می­خواهم آنجا ارضا شوم دهانش نیست. آهسته روی سرش می­زنم: «بس کن، ال.»

متوقف می­شود و من هم کمکش می­کنم تا بلند شود. دستانم زیر پیراهنش به شکار می­روند و شورتش را که بود و نبودش چندان هم تفاوت ندارد می­گیرم و از پایش پایین می­کشم. وقتی شورت دور مچ­هایش می­رسد هر بار یک پایش را از آن در می­آورد و بالاخره آن مثلث توری سفید را کناری می­اندازد. ژاکت کش بافتش را در می­آورد و پیراهنش را از سرش بیرون کشیده و کف زمین پرت می­کند. حالا فقط سوتین و کفش­های پاشنه بلندش را به تن دارد. که البته این هم چندان طولی نخواهد کشید. به زودی سوتین هم به کناری پرتاب می­شود اما کفش­های پاشنه بلند نه. آن ها باقی می­مانند.

قدمی به عقب برمی­دارم و آن منظره دوست داشتنی یعنی بدن عروسم را تماشا می­کنم. لورلن بی­شک زیباترین زنی است که به عمرم دیده­ام. نمی­توانم باور کنم او را برای همیشه مال خودم کرده­ام. مرد بی­نهایت خوشبختی هستم.

با انگشتش اشاره می­کند پیش او بروم و من هم اطاعت می­کنم. چاره­ای ندارم زیرا مال او هستم و هرچه او دوست داشته باشد را انجام می­دهم. این زن کاملاً مالک من است. «برو داخلم. همین حالا.»

دستانش را بالای سرش برده و میله را محکم می­گیرد. آنگاه پایین تنه­اش را بالا آورده و دورم می­پیچد. متوجه وضعیتی که در ذهن دارد می­شوم. دخترم قوی است. اغلب زنان توانایی فیزیکی لازم برای انجام کارهایی که او می­تواند با میله بکند را ندارند. «این جدیده. دوستش دارم.»

یک دستش را از میله برمی­دارد و صورتم را برای بوسه­ای فوری به سمت خودش می­کشد. با این کارش دوباره از میزان قدرت بدنی­اش شگفت­زده می­شوم. در حالی که خودش را پایین می­آورد تا عمیقاً درونش فرو بروم زیر گوشم نجوا می­کند: «اشتباه گفتی. قراره عاشقش بشی.»

از لذت ناله می­کنم و باسنش را جوری در مشتم می­گیرم که بتوانم با هماهنگی کاملی با او حرکت کنم. محکم فشار وارد می­کنم و او هم کاملاً با من همگام است. دخترم باعث به اوج رسیدنم است اما آنقدری که دلم می­خواهد زمانش طولانی نیست. با دهانش مرا تا مرز ارگاسم رسانده است پس در حال حاضر از او جلوترم. می­دانم که هستم. او شروع بزرگی به من هدیه داد بنابراین سرعتم را کم می­کنم – نمی­خواهم بدون او از خط پایان عبور کنم.


----------------------------------

[1]- Rutledge

[2] - منظور صندلی راحتی مثل صندلی های لب استخر ولی از نوع پارچه ایش می باشد.

[3] - منظورش لورلن است.




Report Page