♧08&07♧

♧08&07♧

♡♡


♧07♧

مشغول خوردن شدیم.سری به نشانه تایید تکون 

دادمو گفتم:"اره...یه چن وقتیه از دست اون 

جاسمیه عنتر اعصابم ریخته بهم...فردا بعده 

شرکت میرم خرید."

چون میدونست چرا همیشه خودم خرید میکنم 

سرشو تکون داد و گفت:"امرو مگ نرفتی 

مصاحبه؟"

پوفی کشیدمو گفتم:"رفتم بابا.مدیر شرکت خیلی 

رو on time بودن حســـــاس هستن به خاطر ده 

دیقه ای که دیر کردم نزاشت برم تو."

همونطور که با گوشیش ور میرفت و نیشش باز 

بود گفت:"گربه رو دم حجله کشته.میخواد بگه 

همیشه باید اون گوهی ک من میگمو بخوری..."

چن ثانیه بی حرف زل زدم بهش.اونم که به خاطر

ساکت بودنم بهم شک کرده بود سرشو با تردید

اورد بالا و با دیدن چهرم،نیشش شل تر شد و

گفت:"تحت تاثیر قرار گرفتی؟"و ابروشو با

شیطنت انداخت بالا.

تیکه نونی که تو دستم بود رو پرت کردم سمتش

و بروبابایی گفتم.

با این حال که اصـــــلا نمیشه به حرفای شایان

اعتماد کرد ولی خب این حرفش رو واقعا قبول

داشتم.

بعد از ناهار اعیونی شایان بلند شدم و جمع کردن

سفره رو به خودش سپردم که البته حسابی عمه

م رو مورد لطف و عنایت خودش قرار داد.

رفتم تو اتاقی که میشه گفت اتاق کار منو شایان

هستش.

شایان تو شرکت لوازم ارایشی و بهداشتی کار می‌کنه.

رشته اصلیش البته معماریه.ولی خب به خاطر

نداشتن پارتی، بعد از تعطیل شدن اولین شرکتی

که با همدیگه توش کار میکردیم و مساوی با

بیکار شدنمون بود؛نتونست تو شرکت دیگه ای کار

پیدا کنه.

شایان معمار واقعا ماهریه ولی بعد از تعطیل شدن

شرکت همه ی کارمندانی که اونجا بودیم ضربه ی

سختی بهمون وارد شد و تا مدتی همه مون به

قولی شوکه بودیم.

صندلیم رو بیرون کشیدم و پشت میز نشستم.

لب تاپم رو روشن کردم.تا بالا اومدن ویندوز وای فای رو هم روشن کردم.

چنتا متن بودن که باید ترجمشون میکردم.



♧08♧

چن هفته ای طول کشید تا تونستیم خودمونو

جمع و جور کنیم.دوتا جوون بیست و چهارساله

که یهو زمین میخورن.باهم افتادیم دنبال کار.ولی

خب اونجوری که ما فکر میکردیم نبود.هر جایی

یه مشکلی داشت.یه جا حقوقش کم بود,یه جا

مدرک تحصیلی بالایی میخواس,یا بعضی جاها

هم سابقه کار بالایی میخواستن.

تصمیم گرفتیم که کلا فکر کار مرتبط با رشتمون

رو از سرمون بیرون بندازیم و هر طور شده یه

جا مشغول به کار شیم.

شایان بالاخره تونست توی شرکت لوازم آرایشی

بهداشتی مشغول بشه و من هم چن وقت بعدش

به عنوان مترجم توی شرکتی مشغول به کار شدم.

دیگه کار خوب با مزایا و حقوق عالی و البته

زندگی راحت عمرش تموم شده بود و ما باید

سخت تلاش میکردیم تا توی شرکت هایی که

بودیم خودی نشون بدیم.

اجاره سنگین خونه ای که توش سکونت داشتیم

باعث شد حتی محل زندگیمونم عوض کنیم.

ولی خب کارد به استخوانمون نرسید و تونستیم

تنها ماشینی که داشتیم رو نگه داریم.یه دویست

و شش که زندگیه شایانه و خیلی بهش میرسه.

بعد یکسال تازه سر پا شدیم.اما خب زندگیمون

همچنان خیلی مونده بود تا عین قبل شه.

چند ساعتی کار ترجمه ها طول کشید.بعد از

پرینت گرفتن از آخرین صفحه ترجمه شده لب

تاپ رو خاموش کردم وبعد از برداشتن لیوان

قهوه م از اتاق بیرون زدم.

شایان بعد از ناهار باید به چنتا مغازه برای

بازاریابی سر می‌زد و تا شب هم برنمیگشت.

یخچال رو چک کردم.موادی که برای درست کردن

خورشت لازم داشتم تا حدودی تو یخچال بود.

فردا حتما باید خرید میکردم.لباسامو با لباسهای

بیرونی عوض کردم تا هم متنای ترجمه شده رو

به اشکان بدم،هم برای غذا سیب زمینی بخرم.

هوا به نسبت صبح که جهنم بود بهتر شده و

میشه تا حدودی نفس کشید.



💫💫💫ادامه دارد...🖤

Report Page