08

08


یه قدم جلواومدو گفت

-...داییت رفته توماشین وسایلشو برداره

باصدای لرزون گفتم

+....پس من برم 

از زیر دستش رد شدم و خودمو به خونه رسوندم 

چه جاذبه ای دارع لعنتی !

یکم غذا خوردم و برگشتم داخل اتاقم 

یک ساعتی بیشترنخوابیده بودم مامان صدام کردو گفت شب مهمون داریم و بهش کمک کنم 

تاغروب هردومون درگیر بودیم حتی یه دوشم نتونستم بگیرم 

کل بدنم بوی غذا گرفتع بود 

اخرین ظرف سالادو توی یخجال گذاشتم 

چند تاضربه به در خورد و حامد از پشت در گفت

-....مهری خانوم هستین؟ 

مامان از داخل اتاق دادزد

+...بهار برو درو باز کن 

به سرتاپام نگاه کردم یه تاپ داغون و کثیف و صورت بی روح با داد دوم مامان بدون فوت وقت رفتم سمت درو بازش کردم 

تامنو دید باچشمایی ک اثار خنده داشت نگام کردو گفت

-....مهرزاد گفت شب ماهم میایم 

+...باشه 

-....غذا پختی یاباهاش کشتی گرفتی ؟ 

دوبارع به کبودی زیرگوشم نگاه کرد و رفت بالا 

دروبستم و خودمو به آب رسوندم موهامو خشک کردم و لباسایی که میخواستم بپوشم و روی تخت گذاشتم 

خبلی وقت نداشتم تااومدن مهمونا 

ولی دلم میخواست جذاب تراز همیشه بنظر بیام 

اهل ارایش زیاد نبودم اما یه رژ سرخ زدم و باریمل به مژهام حالت دادم

 موهامو دورم ریختم و یکمشو توصورتم ریختم 

دامن کوتاه طوسیم و با پیرهن صدفی تنم کردم و جوراب شلواربمو زیرش پوشیدم 

از خودم راضی بودم 

از پلها پایین رفتم دایی تواشپزخونع بود و حامد روی کاناپها نشسته بود سرشو بالا اوردو یجوری بهم نگاه کردو که دیگه حتی یه قدم دیگم نمیتونستم بردارم 

بزور سلام کردم تمام شجاعتی کع تواتاق داشتم و با دیدنش از دست دادم 

اشپزخونع خیلی به سالن دید نداشت 

حامد هنوز خیره بهم نگاه میکرد

نمیدونم چقدر گذشت صدای زنگ در نجاتم دادو سریع بلند شدم 

دخترخالع مامان با دخترش و پسرش اومدن و چنددقیقه بعد هم برادرش با بچهاشون اومدوعلنا مهمونی شروع شد 

اما من اصلا نمیتونستم راحت باشم 

انقدر هرحا میرفتم بهم خیره بودکه همش دست و پامو گم میکردم 

صندلی اشپزخونع رو عقب کشیدم و نشستم یه نفس عمیق کشیدم 

صداشوکنار گوشم شنیدم

-....حالت خوبه؟ 

فقط بهش نگاع کردم خودش میدونست باهام چیکار کرده 

کنارم نشست موهاشو با دستاش مرتب کرد

عاطفه اومدداخل و روبرومون نشست و شروع به صحبت کرد 

سرمو بلند کردم جوابشو بدم اما دستای گرم و مردونه ای روی پام نشست دستشو بالابردو به بین پام نزدیک کرد

........

سلام عزیزای دلم اگع داستان نبض دیوانگی رو دوست دارید به دوستاتون هم معرفی کنید

Report Page