08

08


#کوازار ۸

به پیشدستی و کیک داخلش نگاه کردم

تشکر کردمو پیشدستی رو از سارا گرفتم.

خاله گفت

- امشب بیاین خونه ما اینجا نمونین.

سارا گفت 

- آره 

اما من گفتم

- نه بابا . اتفاقی نمیفته انرژی اومدو رفت 

به سارا و خاله نگاه کردم

اما لبخندی تحویلشون دادمو پست وبلاگمو ارسال کردم.

نوشته بودم

امشب اَبَرانرژی رو از نزدیک تجربه کردم. درست تو خونه خودمون. حس میکنم به زودی معماش کشف میشه. شرکت سر نخ های خوبی بدست آورده. یه خبر بزرگ تو راهه.

معمولا چند لحظه بعد از ارسال پست وبلاگم سرخ میخوندو کامنت میذاشت.

اما خبری ازش نشد .

عجیب بود 

حتی تاریک هم نخوند

عجیب بود

با صدای خاله گوشی رو کنار گذاشتم

شاکی گفت 

- بسه دیگه ساتی جان گوشیو بزار کنار. تو کا کم سر کار نیستی

با چشم هاش با سارا شاکی نگاه کرد

چشمی گفتمو سریع گوشی کنار گذاشتم.

بلند شدمو گفتم 

وقت مرور آلبوم خاطراته .

سارا جیغ زد نه

دوئیدم سمت اتاقم 

خالا خندیدو من دنبال آلبومای قدیمی گشتم.

همیشه شبای تولد آلبومای قدیمی رو نگاه میکردیم

سارا هم همیشه حرص میخورد 

چون عکسای بچگیشو دوست نداشت

از تو کمد آلبوم رو پیدا کردمو برداشتم

اما باز خشک شدم

چون یه نگاه سنگین از پنجره حس کردم

با اخم برگشتم سمت پنجره 

میدونستم چیزی نیستو توهمه

اما اینبار با دیدن یه صورت سیاه و دوتا چشم سرخ میخکوب شدم

Report Page