♧06♧

♧06♧

Azad1001



متعجب و پوکر فیس به منی که جلوی جاکفشی

روی پاهام نیم خیز بودم خیره شد و گفت:"چی

میگی تو؟چیکا کردم دقیقا که خودم خبر ندارم؟"

پوفی کشیدم و پلاستیک فریزری که احتمالا قبلا

خیس بوده و توی جاکفشی خشک شده رو بیرون

کشیدم و جلوش تکون دادم.

چشماشو ریز کردو با دقت به پلاستیک زل زد.یهو

چهره ش حالت بیخیالی همیشگیشو گرفتو بلند زد زیر خنده.

پلاستیک و با اخم و حرص پرت کردم سمتش که

وسط راه افتاد زمین.دقیقا رو زیر اندازی که برای

غذا خوردن ازش استفاده میکنیم.چهرم به حالت چندش جمع شد.

صدای خنده ش بلند تر شد و خودمم خندم گرفت

با همون خنده ی تو صداش گفت:"حاجی اون

واس من نی...(حالت صورتم رو که دید با سرفه

ی تو گلویی ادامه داد)جدی میگم.واقعیتش

دیشب که جاویدینا ریختن اینجا با خودشون

دخترم اورده بودن...(با لحن شیطون)لامصب چه

جیگریم بود.اصن آبــــ...

ادامه جمله ش با پس گردنی که بهش زدم نصفه

موند و چشم غره ای بهم رفت. 

به سمت اتاق رفتم و بلند گفتم:"از اون موقع که

پاشدی یه کوفتی درست میکردی میخوردیم.پاشو

زیر انداز و بنداز لباسشویی پلاستیک کاندمم بنداز دور حالم بهم خورد. "

بلند خندید و گفت:"چرا بهم بخوره؟ خشک شده

بود اون که.انقد حساسی بچه ها الکی اینجور

میکنن حرصت بدن.درضمن(با لحن حق به جانبی

ادامه داد)از کجا میدونی نکردم؟ قضاوت داداشه

من.قضاوت اشتباهه که ادمارو"بلند یه ک*س نگو

گفتم که دیگه هیچی نگفت.

لباسامو سریع با یه تیشرت و شلوار مشکی عوض

کردمو به اشپزخونه رفتم.

با دیدن ماهیتابه ای که رو اپن گذاشته بود خندم

گرفت.نیمرو زده بود و چنتا گوجه هم خورد کرده

بود و انداخته بود وسطش.

بلند گفتم:"این بود غذا غذایی ک میکردی؟

دهات شما ناهار نیمرو میخورن؟"

همونطور که سرش تو گوشیش بود وارد

اشپزخونه شد و گفت:"ن دادا...دهات ما معمولا

ناهار نمیخورن.عوضش شام و حسابی جبران میکنن."

همونطور که سفره رو روی زمین پهن میکرد

گفت:"بیا بشین ناشکری نکن.من نبودم میمردی از

گشنگی همینم نبود بخوری."

نمکدون و سس رو از یخچال بیرون اوردم و

گفتم:"اصن این فداکاریت شرمندم میکنه

همیشه.حداقل سوسیس قاطیش میکردی ی

جامونو بگیره."

سری تکون دادو همونطور که ماهیتابه رو وسط

سفره میذاشت گفت:"گشتم نبود نگرد

نیس.میدونی چن وقته خرید نکردیم واس خونه؟

ته کشیده اذوقمون."

مشغول خوردن شدیم.سری به نشانه تایید تکون

دادمو گفتم:"اره...یه چن وقتیه از دست اون

جاسمیه عنتر اعصابم ریخته بهم...فردا بعده

شرکت میرم خرید."

چون میدونست چرا همیشه خودم خرید میکنم

سرشو تکون داد و گفت:"امرو مگ نرفتی

مصاحبه؟"

پوفی کشیدمو گفتم:"رفتم بابا.مدیر شرکت خیلی

رو on time بودن حســـــاس هستن به خاطر ده

دیقه ای که دیر کردم نزاشت برم تو."

همونطور که با گوشیش ور میرفت و نیشش باز

بود گفت:"گربه رو دم حجله کشته.میخواد بگه

همیشه باید اون گوهی ک من میگمو بخوری..."




💫💫💫ادامه دارد...🖤


Report Page