06

06

Nobody

با گیجی چشمامو باز کردم و هیچ ایده ای نداشتم که اینجا کجاست و چیشد که اصلا کارم به این اتاق که حالتِ باستانی داره کشیده شد، از روی تختی که هیچ شباهتی به یه تخت ساده نداشت بلند شدمو با چشمام دنبال یه چیز اشنا میگشتم که در اتاق باز شد و پدربزرگ اومد داخل و بهم گفت :

- کاملیا..دخترم بالاخره بهوش اومدی

_بهوش اومدم!

یه دفعه تمام اتفاقاتی که افتاده بود مثل یه فیلم که توی یه فضای تاریخی اتفاق افتاده از جلوی چشمام رد شد و روی مرگ مادرم متوقف شد...با چشمای پر از اشک زل زدم به پدربزرگ که گفت :

- صبر کن دختر قبل از اینکه دوباره بخوای مادرتو قضاوت کنی بزار برات توضیح بدم..

دستمو گرفت منو نشوند روی تخت و خودشم روی صندلی چوبی ساده ای که گوشه اتاق بود نشست و در حالی که سعی میکرد غم توی چهرشو پنهان کنه ادامه داد :

- مادرت تقریبا یک سال قبل از مرگش به کلیسا سانتا ماریا منتقل شده بود مدتی از انتقالش نگذشته بود که رفتارای عجیبی از خودش نشون میداد و هر روز زخم جدیدی روی بدنش اضافه میشد..

اوایل که به ملاقات مادرت میرفتم فکر میکردم دوری از تو باعث شده کمی افسرده شه و مثل سابق شاد نباشه...

همون روز با مادرت در مورد تو صحبت کردم و سعی کردم افکار منفیو از ذهنش خارج کنم و متاسفانه اون روز اخرین روزی بود که مادرتو دیدم چون باید برای یک مراسم خیلی مهم به رم میرفتم و انجام دادن این مراسم تا دو ماه طول کشید...

با تاسف سرشو انداخت پایینو ادامه داد :

- که ای کاش برای انجام این مراسم فرد دیگه ای رو می فرستادم ...

اشک توی چشماش حلقه زد و ادامه داد :

- وقتی برگشتم و به ملاقات مادرت رفتم.. تنها راهبه اون کلیسا بهم گفت که مادرت به تیمارستان منتقل شده و وقتی ازش خواستم که دلیلشو توضیح بده با وحشت ازم دور شد..

همون روز به ملاقات لی لی رفتم ولی...

ولی اون دیگه من رو نمی شناخت ...

اشک از چشماش سرازیر شد از اتاق رفت بیرون...

بلند شدمو رفتم دنبالش که گفت :

- الان نه کاملیا باید برم

از کلیسا بیرون نرو شب برمیگردم و بقیه داستان رو برات تعریف میکنم..

با ناراحتی برگشتم داخل اتاق و نشستم روی تخت..

درسته که لی لی مادرم بود و من از مرگش شوکه شده بودم ولی مادری که فقط تا 5 سالگی داشتمش و بعد از اون به واسطه پدربزرگ تمام چیزی که ازش بهم رسید یه دفتر خاطرات قدیمی بود

نمی تونست.. نمی تونست ارزش عزاداری الانمو داشته باشه!

کجا بود ؟ کجا بود وقتی که من زیر کتکای اون عوضی کبود میشدم و شب تا صبح توی اون زیرزمین نمور جون میدادم...

Report Page