07

07


 

👨‍👩‍👧‍👦

🍷🍸

🎤🎸🎼

#همیشه_ناشناس #جلد3

#پارت7

 

 

شاید از پانزده دقیقه فقط یک دقیقه وقت اضافه دارم، اما در این زمان کوتاه برنامه می­چینم به محض این که به هتل رسیدیم یک حمام طولانی و داغ بکنم و امیدوارم جک­هنری هم به من بپیوندد. امیدوارم سوئیتمان حمام بزرگ دو نفره­ای داشته باشد، چون می­خواهم فکرهای شیطنت­آمیزم را روی او پیاده کنم.

هنگامی که هواپیما فرود می­آید، دستم را می­گیرد. بلافاصله نفس راحتی می­کشم. در مدتی که به همراه گروه سادرن اُفلیا با هواپیما سفر می­کردیم، توانستم کمی به سفر هوایی خو بگیرم. اما هنوز هم وقتی پاهایم روی زمین سفت است، خوشحال­ترم. «زیاد به هاوایی اومدی؟»

«آره، چند باری می­شه.» دستم را به لبانش نزدیک کرده و بوسه­ای بر روی بند انگشتانم می­زند و اضافه می­کند: «خوشحالم که اولین سفر تو، همراه با منه.»

نمی­دانم چه چیزی قبلاً او را به سمت هاوایی کشانده است. یک سفر خانوادگی؟ شاید هم کارش. شاید هم به خاطر کسب لذت با یکی از همراهانش. دردی ناشی از حسادت درونم می­پیچد. آرزو داشتم می­شد در ماه عسلم به این موضوعات فکر نکنم، اما ذاتاً کنجکاوم: « چند بار اینجا اومدی؟»

سریعاً پاسخ داد: «زیاد. تعدادش از دستم در رفته. پدرم کل سال رو مثل دیوونه­ها مشغول به کار بود اما بعد از فصل درو، دو هفته تعطیل می­کرد و دسته جمعی می­اومدیم هاوایی. این جا گریزگاه مورد علاقه مامانه برای همینم حتی وقتی بابا سرش شلوغ بود و نمی­تونست بیاد، مامان ما رو این جا می­آورد. همیشه هم توی همون خونه می­موندیم. برای همینم اون خونه مثل خونه دوم بچگی­هامه.»

«پس همیشه با خونواده­ات اینجا بودی؟»

«نه، یه بار بدون اونا اومدم.»

«تنها اومدی یا با یه دوست؟» از آنجایی که ممکن بود جواب خوشایندی نشنوم، نباید این سوال را می­پرسیدم.

«با دوستام.» از جمع استفاده کرد. منظورش چیست؟ دوستان معمولی مثل دوستانی که همه دارند یا دوستانی که فقط مخصوص خودش است؟

دارد می­خندد ولی من نه. می­پرسم: «دوستان؟»

«خب، شاید تعریف بهتر دوستان این باشه که با چند تا هم کالجی مست، بدون خونواده­ام اینجا اومدم.»

اوه، حالا بهتر شد. «تو و رفیقات برای خوشگذرونی اینجا اومدین؟»

«آره، در کل تعطیلاتمون فقط یه بار اومدیم. پسرا زدن ساختمون رو داغون کردن. صاحبخونه خیلی عصبانی شد. خسارتی که به خونه زدن خیلی زیاد بود. مامی پولش رو داد. اما سرزندگیم قسم خورد اگه یه بار دیگه این اتفاق بیافته، کتکم می­زنه.» نیشش باز می­شود و ادامه می­دهد. «می­دونستم باهام شوخی نداره، بخاطر همینم دیگه نیوردمشون.»

«شرط می­بندم مارگارت می­خواسته در کونت بزنه.»

«آره، چند بار منو با کیف پولش زد. عاشق اینکاره. مامی می­دونه دردی نداره اما طوری برخورد می­کنه که انگار زدنش درد داره و از این کارش لذت می­بره. کارش نمایشیه. منو جلوی دوستام این جوری زد. خدایا، خیلی تحقیرآمیز بود. البته بخاطر همینم این کار رو کرد.» در حالی که مادر شوهرم را تصور می­کنم که دارد پسر دانشجویش را جلوی دوستانش با کیف پول می­زند، غش غش می­خندم.

«تا حالا مامانمو در حین انجام این کار دیدی؟ باید بوکسور حرفه­ایی می­شد. قبل از این که ذهنت پردازش کنه کتکه رو خوردی، مامی می­تونه با کم کمش سه تا ضربه حالتو جا بیاره.»

خیلی عاشق مارگارتم. او قرار است بهترین مادر شوهری شود که حتی آرزویش را داشتم. می­توانم یکی دو حرکت از او یاد بگیرم.

«تصمیم دارم ازش بخوام حرکاتش رو بهم یاد بده.»

«عزیرم، لطفاً این کار رو نکن. دیگه نمی­تونم تندی غیر ضروری­ای رو تحمل کنم. مگه این که توی تخت بخوای با خشونت باهام برخورد کنی.»

خودش را جلو کشیده و یک طرف گردنم را می­بوسد. پوستم فوراً به خارش می­افتد و چیزی در اعماق شکمم به جنبش در می­آید. عاشق این است این کار را با من بکند.

«هی، آروم پسرجون. هنوز به هتل نرسیدیم.» سر جای قبلی خود برگشته و سعی دارد جلوی لبخند گنده­اش را بگیرد. «چیه؟ نقشه­ای تو سرت داری، آقای مک لاکلان؟»

«شاید، ولی یه سوپرایزه، خانم مک لاکلان. از اونا که برای نشون دادنش بهت صبر ندارم.»

ماشین چند لحظه قبل از اینکه دستان گرم جک هنری دستانم را با ملایمت فشار دهد متوقف می­شود. صدای باز شدن در را می­شنوم. فکر می­کنم احتمالاً راننده منتظر این است که ما از ماشین خارج شویم. «می­تونی از پشت چشم بندت چیزی ببینی؟»

درست است. شوهرم در داخل ماشین به من چشم بنده زده است و نه در اتاق خواب.

«نه. حتی یه ذره هم نمی­بینم.» و واقعاً هم نمی­بینم. تنها چیزی که می­بینم تاریکی مطلق است و باعث سردرگمی است. اما به گیج کنندگی کاری که الان داریم می­کنیم نیست. دارد بیشتر و بیشتر مثل روز روشن می­شود که در هتل نیستیم. چیزی کاملاً متفاوت است.

حس می­کنم از روی صندلی عقب می­رود و دست مرا همراه خود می­کشد و می گوید: «از این طرف، عشق.»

از ماشین بیرون آمده و صدای موج ها را در دوردست می­شنوم. هوای مرطوب و نمکی را نفس می­کشم. ما در ساحل هستیم و گیجم. علت این که چرا من را مستقیماً از فرودگاه به این جا آورده متوجه نمی­شوم. به جای این که به اتاق هتل ببرد تا بعد از پرواز طولانی مدتمان حمام داغی کنیم مرا به این جا آورده. برای شنا کردن خیلی زود است. من لباس ساحلی پوشیده­ام و نه مایو. این ها افکار همسر و زنی غرغرو هست. به همین خاطر به سرعت این افکار را کنار می­زنم. چرا باید غر بزنم؟ با مرد رویاهایم ازدواج کرده­ام و این مرد با من مانند ملکه­ها رفتار می­کند. نمی­خواستم به این وضع گند بزنم.

«از این طرف بیا.» چند قدم کوچک در جهتی که دارد مرا می­کشد می­روم. نمی­توانم ببینم، ولی احساس می­کنم دارد عقبکی حرکت می­کند، چون دو دستم را گرفته است. «نترس، اِل. نمی­ذارم، بیوفتی بهت قول می­دم. هیچ وقت.»

یک لحظه هم به او شک نمی­کنم. «بهت اطمینان دارم و می­دونم نمی­ذاری بیافتم، ولی یه حس درونی بهم می­گه قراره بیافتم و نادیده گرفتنش سخته.»

«خیلی نمونده.»

چیزی که دارم رویش قدم می­زنم ماسه نیست. حس می­کنم چیز محکمی مثل کاشی یا آسفالت باشد. حدوداً بیست قدم برداشته و بعد متوقف می­شویم. «دارم چشم­بند رو از صورتت برمی­دارم، اما ازت می­خوام چشمات رو بسته نگه داری تا وقتی که بهت بگم بازشون کن.»

«باشه.» چشم­بند را برمی­دارد و نور خورشید مستقیماً بر صورتم می­تابد. گرمایش را بر پوستم و نورش را پشت پلک­هایم احساس می­کنم. «حالا می­تونی بازشون کنی.»

باد ملایم اقیانوس یک رشته از موهایم را به طرف صورتم حرکت داده و درون یکی از چشمانم فرو می­رود. سرم را تکان می­دهم تا موهایم یک طرف شانه­ام بریزند. وقتی سرم را صاف می­کنم، جلویم را نگاه کرده و خانه­ ساحلی باشکوهی را می­بینم.

منتظر می­شوم تا چیزی بگوید—چیزی که بفهمم اینجا چه کار می­کنیم— اما چیزی نمی­گوید. «اینجا جایه که قراره بمونیم؟»

«آره.» چهره­اش دارد می­درخشد. به نظر می­رسد دارد به خودش افتخار می­کند. شاید به این خاطر خوشحال است که من را شاد کرده که واقعا کرده است. انتظار چیز دیگری را داشتم. انتظار داشتم به سوئیت مخصوص ماه عسلی در یکی از بهترین هتل­های مائویی برویم اما این خیلی بهتر از هتل است. «دوستش داری؟»

 




Report Page