05

05

#5

با صدای ابدارچی شرکت به خودم اومدم

_ بیا بابا جان سرحال نیستی بیا این چایی رو بخور

+ممنونم اقا اکبر

_ نوش جونت باباجان

بعد از تمام کردن کارم وسایلمو جمع و جور کردم از خانم حسینی منشی شرکت خداحافظی کردم و وارد اسانسور شدم

فردا یه جلسه مهم با شرکتی که پروژه جدید رو بهمون داده داریم

منم به عنوان سرگروه تیم برنامه نویسی باید حضور داشته باشم

بهتره برم استراحت کنم فردا نباید مثل امروز انقدرتو هپروت باشم

اه چقدر زنگ میخوره این ساعت

بعد از خوردن صبحانه آماده شدم که برم

نگاه آخرو تو آیینه کردم

گذشته

_اوه خوبه دیگه خانم خانما ساعت ۶ صبح تو کوه کی به کیه که انقدر تو آیینه نگاه میکنی پیاده شو که دیر شد

با مهراد به سمت بچه ها رفتیم

تک تک باهمه سلام و احوال پرسی کردیم

همگی همکلاسی های مهراد بودن توی دانشگاه زیاد دیده بودمشون

_ همیشه انقدر ساکتی ؟

+ نه همیشه 😄 ولی حالا زیادی خجالتی هستم نمیدونم چی بگم

_ از خودت خونواده ات بگو

+ پدرم کارمند بانکه مادرم دبیر

برادر بزرگترم پزشکه و خواهرم که بچه دومه امسال سال آخر دبیریه و متاهل

منم که معرف حضورت هستم🙂

اصالتا شیرازی هستم و الان توی خوابگاه هستم

_ اوه خیلی هم عالی منم مهرادم یه خواهر کوچکتر از خودم دارم که دبیرستانیه

پدرم فرش فروشه و مادرم خونه دار

ساکن تهرانیم

+ بعلهه

_😄 بدو بریم که صبحونه نموند برامون

حال

سوار ماشین شدم تو راه همش به این فکر میکردم که چه حرفی داره بزنه چه دلیلی داشت که اونجوری بازیم داد 

Report Page