05

05

کوازار

#کوازار

قسمت 5

به قلم پرستو.س ( پونه سعیدی)

خاله قیافه منو که دید سریع گفت

- وایسا حرفمو بزنم فاز مخالفت نگیر. سارا که اینجا دانشگاه قبول نشده. چه کاریه اصلا اینجا وقتشو حروم کنه. یهو میره اونجا هم پیش میلاد هست . هم درس میخونه. خیال هممون راحته .

فقط به خاله نگاه کردم

درسته نگران سارا بودم که فقط بیست سالش بود

اما بیشتر از اون چیزی که تو سرم می اومد تنهائی بود

سارا بره !

من تنها میمونم ...

تنهای تنها ...

سارا با اخم اومد تو آشپزخونه و گفت

- این شمع ها چیه ساتی ...

از رو اوپن یه بسته شمع جدید برداشتو گفت

- اینارو خریدم. چرا تو انقدر بی ملاحظه شدی

با این حرف کیکو سمت خودش کشید و نگاهم کرد

هنوز تو شوک بودم

نگاهش بین منو خاله چرخیدو گفت

- چی شده ؟

من لب زدم هیچی اما خاله سریع گفت

- میلاد ازت خواستگاری کرده .

برگشتم سمت خاله

من بزرگتر سارا بودم

نمیخواستم اینجوری و الان بهش بگم

سارا ابروهاش پرید بالا

هینی گفتو دوئید سمت اتاقش

خاله خندیدو گفت

- خداروشکر حداقل خود عروس خوشحال شد .

آه عمیقی کشیدمو نشستم سر میز

کلافه گفتم

- نباید بهش میگفتین

- چرا نگم ؟ درسته تو بزرگتری ساتی جان اما سارا به سنی رسید که بتونه مستقل تصمیم بگیره . این دوتا سالهاست با هم صمیمی هستن باید به هم برسن بلاخره

با این حرف خاله رفت دنبال سارا و من به شمع های نصفه نیمه رو کیک خیره شدم

آره ... من هیچوقت حضور نداشتم

حضور فیزیکی داشتم

اما روح و ذهنم هیچوقت تو خونه نبود

نه اون موقع که مامان و بابا بودن

نه الان ...

نفس سنگینی کشیدمو سرمو بین دستام گرفتم

کاش مامان اینا بودن

من دوست دارم سارا شادو خوشبخت باشه

اما نمیدونم کار درست چیه ...

تصمیم سختی بود

هرچند فکر نکنم سارا براش تصمیم من مهم بوده باشه

شمع های اشتباه رو از کیک برداشتم

بسته شمعی که سارا خریده بودو براش باز کردمو رو کیک گذاشتم

چای ریختمو با کیک و شمع روشن گذاشتم رو سینی و رفتم اتاق سارا

در اتاق بسته بود

در زدمو وارد شدم

با صدای بلند گفتم

- تولد تولد تولدت مبارک ...

اما با دیدن صورت خیس از اشک سارا جا خوردم

سریع بهم نگاه کردو گفت

- ساتی ... خواهش میکنم... میشه بری بیرون؟

شوکه به خاله نگاه کردم

با سر بهم اشاره کرد برم بیرون

فقط از اتاق برگشتم بیرون

نمیدونستم چی بگم

فکر نمیکردم امشب اینجوری پیش بره .

سینی رو گذاشتم رو اوپن

شمع هارو با دستم خاموش کردم

پوست درستم سوخت اما برام مهم نبود

حال عجیبی داشتم

من چقدر از سارا غافل شده بودم

سر در گم و پر از سوال رفتم اتاقم

حس میکردم خیلی گرممه

انگار تو کوره آتیش افتاده بودم

در تراس رو باز کردمو باد خنک حالمو بهتر کرد

کامل رفتم رو تراس ایستادمو نفس عمیق کشیدم

چشم هامو بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم

اما نگاه سنگینی رو رو خودم حس کردم .

Report Page