♧05♧

♧05♧

♡♡


با اخم کمرنگی گفتم:"من راس ساعت داخل

مجتمع بودم.تا از پذیرش ادرس دقیقو بپرسم

طول کشید.حالا...راه دیگه ای نداره؟نمیشه الان

یه وقت کوتاهی به من بدن؟"

منشی چشم از مانیتور برداشت و گفت:"مگه

اینکه تا زمان استراحت و ناهار صبر کنید...شاید

بتونین صحبت کنین باهاشون."

کمی خم شدمو گفتم:"حالا نمیشه یه بار دیگه

تماس بگیرین باهاشون؟"وبا لبخند زل زدم توی

چشماش.

با تردید گفت:"باشه.ولی تضمین نمیدم قبول کننا."

با لبخند سری تکون دادمو تشکری کردم.دوباره

زنگ زد وشروع کرد صحبت کردن.تو این بین

شروع کردم انالیز کردنش.

چشمای ریز قهوه ای و صورت سفید رنگی

 داشت.بینی متوسط رو به کوچک.بیشتر از همه 

عینکش بود که توی چشم بود.عینک خنگولیش

چهره ش رو جالب کرده بود.البته مدام سر

میخورداز

روی بینیش و با دستش مانع از افتادنش میشد.

دوباره باشه بهشون میگم منشی و نگاه خیره من بهش.

شونه ای بالا انداخت و گفت:"گفتم که.حالا فردابه

موقع تشریف بیارین حتما باهاتون ملاقات میکنن.

سری تکون دادم و گفتم:"باشه.ممنون از تلاشتون

لبخندی زد و خواست چیزی بگه که گفتم:"هرچند

که بی نتیجه بود"و با نیشخندی شونه بالا انداختم

و اتاق رو ترک کردم.



همونطور که درو با کلید باز میکردم سلام بلندی دادم.

هیچ صدایی نیومد.متعجب خواستم دوباره چیزی 

بگم که شایان از اشپزخونه بیرون زدبدون تیشرت

 بود و فقط یه شلوارک کوتاه تنش بود.بیحوصله 

گفت:"چته مرتیکه داد میزنی؟کرامتی ام الان

میاد جوابتومیده."و بعد چشمی

چرخوند.همونطور که کتونیمو در میاوردم گوه

نخوری بهش گفتم.با باز کردن در جاکفشی چهرم

درهم شد.

عصبی گفتم:"اخه چرا انقد بیشعوری تو؟ انقدر نکبت اخه؟:/"




💫💫💫ادامه دارد...🖤

Report Page