05

05

ngahbanroya

- آسمون‌ابری شده ... فکر کنم قرار بارون شدیدی بباره



به مرد راهنما نگاه کردم و گفتم



- باید به راهمون‌ ادامه بدیم



به نقشه ای که همراه با نامه ی گریس توی کوله پشتیم پیدا کرده بودم نگاه کردم و باز هم‌مسیر رو چک کردم



- تو مطمئنی وسط این جنگل یک خونه هست؟



- من مطمئنم... این‌خونه توی نقشه هست پس حتما توی جنگل هم‌وجود داره



مرد راهنما که کمی چاق اما درشت هیکل بود به سمتم اومد و نگاه دقیقی به نقشه توی دستم انداخت



- من نصف عمرم رو توی این جنگل ها گذروندم دختر جون...اما هرگز این خونه ای که تو میگی رو ندیدم ، در ضمن این یک نقشه دست نوشته هست و معلوم‌نیست کی اینو نوشته



بی اهمیت به حرفش شروع به حرکت کردم و اون به ناچار دنبالم اومد

شاید دیوانگی به نظر بیاد اما گریس از من خواسته بود به جنگل های تایگا بیام

بعد از این‌ که از خونه رفتم و به اندازه کافی دور شدم متوجه این نامه و نقشه و مقداری پول و وسایل زروری داخل کیفم شدم

با فکر کردن به اینکه اون می دونست که قراره چه اتفاقی براش بیفته و این‌کوله رو برای من حاضر کرده قلبم به درد میاد

اون توی نامه از من خواسته بود که به جنگل های تایگا بیام و این خونه ی داخل نقشه رو پیدا کنم و به دنبال مردی به اسم اریک بگردم

حتما گریس این مرد رو میشناخته که از من خواسته پیداش کنم

با حس حرکت چیزی از پشت سرم برگشتم

با ندیدن مرد راهنما پشت سرم گیج به اطراف نگاه کردم و دنبالش گشتم



- هی ... کجا رفتی؟...



شاید همون لحظه پشیمون شده و دیگه دنبالم نیومده

شاید از جنگل خارج شده

دوباره به نقشه نگاه کردم و چکش کردم

هنوز حتی نصف راه رو هم نیومدم و راهنمام رو هم گم کردم ...

با کلافگی به اطراف نگاه کردم که چشمم به چیزی بین بوته ها افتاد

به سمتش حرکت کردم و از بین بوته ها برداشتمش

یک کلاه بود که...



- این...



کلاه مرد راهنما بود...

با صدای کوبیده شدن چیزی به زمین از جا پریدم و برگشتم ...

با دیدن بدن خونی و صورت رنگ پریده مرد راهنما که روی زمین افتاده بود وحشت زده چند قدم به عقب رفتم و شروع به دویدن کردم که یک لحظه درد بدی توی پام پیچید و به شدت روی زمین پرت شدم



- خانم زیبا؟



با شنیدن صدای زمختی در چند قدمیم هین بلندی کشیدم و از روی زمین بلند شدم و به سمت صدا برگشتم



- فکر میکنم راهو گم کردی ..



با چشم هایی بهت زده به مرد روبه روم‌نگاه کردم ، مردی کاملا سیاه پوش با صورتی رنگ پریده و چشمان سرد و بیروح که با تفریح به من نگاه میکرد



-م ..من گم نشدم



پام به شدت درد میکرد و نمی تونستم به خوبی نفس بکشم



- چه عالی ... من میتونم کمکت کنم عزیزم



با این حرف قدمی به سمتم برداشت

به اطرافم‌نگاه کردم و سنگی که کنار پام افتاده بود رو برداشتم و به سمتش پرتاب کردم و بدون لحظه ای تردید شروع به دویدن کردم

از بین درختا رد میشدم و میتونستم حس کنم که درست پشت سرمه

با برخورد چیزی یا کسی به پهلوم به شدت به سمتی پرتاب شدم و به تنه درختی برخورد کردم

درد پهلوم و و پام به قدری زیاد بود که نمی تونستم تکون بخورم

دستی گردنم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد

محکم به تنه درخت کوبیده شدم و میتونستم نفس های یخ زده اش رو روی صورتم و بعد روی گردنم حس کنم



- بوی عجیبی میدی ..اما این باعث نمیشه که بی خیالت بشم...به نظر خوشمزه میای..



با پوزخند کلمات آخرش رو گفت و با دقت به صورتم نگاه کرد

در یک آن با پای سالمم محکم به شکمش ضربه زدم که باعث شد قدمی به عقب برداره

تا خواستم از زیر دستش فرار کنم با کشیده شدن موهام درد بدی رو توی سرم احساس کردم

جیغ بلندی کشیدم و دوباره به درخت کوبیده شدم



- دختره ی عوضی..من میکشمت لعنتی



با دیدن چشماش که کاملا قرمز شده بود و مثل ناقوس مرگ من رو صدا میزدن و...دندون های نیشی که بیش از حد بلند و تیز بودن جیغ بلندی کشیدم

اون...یه خوناشام بود

باورم نمیشه

چشمامو بستم و منتظر فرو رفتن دندون های تیزش توی گردنم شدم

یک لحظه فشار دستش از روی گردنم برداشته شد و حس کردم که جثه بزرگش از روی بدنم کنار رفت

به آرومی چشمام رو باز کردم و با دیدن صحنه رو به روم نفسم بند اومد

اون خوناشام چند متر اونطرف تر روی زمین افتاده بود و گردنش..

گردنش تقریبا از بین رفته بود

با شنیدن صدایی مثل خرناس از سمت چپم به اون سمت برگشتم ...

Report Page