05

05

Nobody

با فکر اینکه ممکنه پدرم باشه تصمیم گرفتم فرار کنم که پدربزرگم با خوشحالی که به وضوح توی صداش مشخص بود گفت:

-کاملیا...نوه عزیزم چقدر دلتنگت بودم..

مشخص بود که پدربزرگ هنوزم عوض نشده و با وجود تمام اتفاقات ممکن بازهم همون پدربزرگ مهربون من باقی مونده...

با لبی خندون گفتم:

_اوه 

پدربزرگِ مثل همیشه خوشتیپ من حالت چطوره؟

با لبخند گفت:

-الان وجود تو حالمو بهتر کرده 

درحالی که توی بغلش تقریبا غرق شده بودم گفتم:

_ مادرم..مادرم کجاست! میخوام ببینمش..

با سکوت ناگهانیش از بغلش جدا شدمو که شوک توی صورتش منو بیشتر از سکوتش نگران کرد...

سرمو کج کردم و دوباره سوالمو تکرار کردم..

پدربزرگ با ناراحتی که توی صورتش مشهود بود گفت:

- آه کاملیا

مادرت دوساله که مارو ترک کرده 

در حالی که شروع به راه رفتن کرد گفت:

- لی لی خیلی منتظرت بود توی تمام این سالها همش به فکر تو بود و کارهای زیادی اینجا برات انجام داد...همش به این فکر میکرد که تو بالاخره یه روزی اون دفترو تموم میکنی و میای اینجا پیش مادرت .. برای همیشه..

پدربزرگ با افسوس سرشو تکون داد و ادامه داد :

- ولی افسوس که مرگ این اجازه رو بهش نداد..

با چشمای پر از اشک و در حالی که توانمو از دست داده بودم زمزمه کردم :

_ولی اون به من قول داده بود...قول یه زندگی دونفره

رفته رفته صدام رفت بالاتر و به وضوح سنگینی نگاه های مردم اطرافمونو حس میکردم ولی چه اهمیتی داشت..

_ پس کجاست ؟ چرا ترکم کرد اون که نمی تونست از پس قولی که داده بود بر بیاد پس چرا اون دفترو برام گذاشت؟

چرا گذاشت بشناسمش ؟ چرا گذاشت دوستش داشته باشم ؟

در حالی که پدربزرگ اسممو صدا میکرد و در تلاش برای توضیح علت مرگ دخترش بود ، هم همه دورمون بیشتر شد...

زمزمه وار گفتم :

_ چرا خودشو ازم گرفت..

و چشمام بی اختیار بسته شد...

Report Page