♧04♧

♧04♧

♡♡♡


همونطور که قارچ هارو خورد میکردم

گفتم:"سیامک تو بیا بقیه اینو خورد کن."

دستی به پیشبندم کشیدم و گفتم:"حسین توام

اون میز و ی دستمال بکش گوه گرفتتش"

هردو چشم غره ی ریزی رفتن که اخمی کردم و با

.حالت جدی،خم شدم رو لپ تاپ.ولشون کنی

نمیشه دیگه جمعشون کرد.

سروش سفارشارو تو سیستم فرستاد و پایینشم

نوشت:"تا ده دقه دیگ حاضر باشه."

دهنمو کج کردم و بعد از اینکه یه بار دیگه از رو

سفارش خوندم،رفتم سمت قهوه ساز و شروع کردم.

بوی خوش قهوه که بعد از دو ساعت پیچید؛بوی

زندگی بود که جریان پیدا کرد.

قهوه هارو تو سینی چیدمو بلند

گفتم:"حسین,کیک خیس سه تا.شکلاتی دوتا ساده."

حسینم بعده چن دیقه بلند گفت:"شکلاتی ساده تموم شد."

پوفی کشیدمو اوکی ای زمزمه کردم.

سریع رفتم سمت همزن و شروع کردم.

حسین اومد و کیکارو تو سینیا چید و زنگ تحویل سفارشو زد.

چند ثانیه بعد حمید یکی از گارسونا با نیش باز

اومد تو و بعد از برداشتن سینی گفت:"نیستین

ببینین چه دافایی اومدن."

و با همون نیش باز رفت.

چشمی چرخوندم و لبخندی زدم.سریع شیر و اضافه کردم و هم زدم.

کمتر از ده دیقه مواد کیک رو اماده کردمو ریختم تو قالب.

تا ساعت یازده یک سره سفارش غذا و کیک و

دسر بود که به دستمون میرسید.صدای موزیک و

جیغ و خنده یه لحظه ام قطع نمیشد.

ساعت ده بود که نوبت کیک تولد شد.کیک

پیتزایی که قطرش چهل و چهار سانت بود و

باحال ترین کیک تولد محسوب میشد!

صدای سوت و خنده و تشویقشون که اومد

ناخوداگاه لبخند زدم.

البته از نگاه حسین دور نموند و اونم لبخندی بهم

زد.بدون اینکه عکس العملی نشون بدم و تا

حدودی بیتوجه برگشتم و به کارم ادامه دادم.

سر شب بوی وینستون چند دفعه ای به مشامم

خورد ولی اهمیت ندادم...عجیب هوس کرده بودم

که حداقل یه پک بزنم!

بعد ساعت دوازده کافه یه دفعه خلوت شد و انگار

تولد تموم شد.

حسین و سیامک قشنگ جنازه بودن.با گفتن

خسته نباشید مرخصشون کردم.اشپزخونه ترکیده

بود تقریبا.با اینحال که موقع کار به شدت حساسم

که تمیز کاری داشته باشیم،ولی بازم کثیف بود.بعد

از تمیز کاری رفتم و لباسامو عوض کردم.

بوی غذا میدادمو دوست داشتم زود تر دوش بگیرم.

بیرون دم صندوق با سروش چند دیقه ای حرف

زدیم و بعدش تعطیل کردیمو هر کدوم رفتم سیه خودمون.


💫💫💫ادامه دارد...🖤

Report Page