♧04♧

♧04♧

Azad1001


♧nahamta♧



راهرو سمت چپ رو تا اخر رفتم.راهرو کوتاهی

بود و به چنتا در رسیدم.

چند نفری هم در حال رفت و امد بودن.

فضای نسبتا ساکت و ارومی داشت.کلا ۴تا در

وجود داشت که اتاق مدیریت دقیقا روبه روی

اونجایی که من بودم قرار داشت.

یه دفتر شیشه ای هم بغل همین راهرویی که

داخل شدم قرار داشت.جای عجیبی به نظر

میومد.

به سمت در مدیریت قدم برداشتم که صدای اقا

گفتن خانومی توجهمو جاب کرد.

ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم.کسی نبود که من

رو صدا کرده باشه.

تا خواستم قدم بردارم دوباره همون صدا گفت:"

اقا پشت سرتون! "

متعجب برگشتم و با دیدن یه خانوم که تو اون

دفتر شیشه ای روی صندلی نشسته بود،تعجبم

بیشتر شد.خالی بود که اتاقه.با قدم های اروم به

سمتش راه افتادم.در اتاق رو باز کردمو وارد

شدم.از نزدیک که دیدمش متوجه شدم زیادی

نارنجیه! مانتو و روسریه نارنجی پررنگی به تن

کرده بود.با بالا بردن دستش متوجه ساعت

نارنجی رنگش هم شدم.بلند گفت:"مشکلی پیش

اومده جناب؟ بگین با کی کار دارین راهنماییتون

کنم."

دستی به پشت گردنم کشیدمو گفتم:"برای

استخدام اومدم."

سری تکون داد و گفت:"بله.اسمتون رو بفرمایین؟"

_"ازاد داراب"

سری تکون داد و تو کامپیوتر روبه روش چیزی رو

تایپ کرد.بعده چند ثانیه گفت:"جناب داراب شما

برای ساعت یازده وقت ملاقات داشتید...اقای

مردانی خیلی رو on time بودن حساسن.صبر

کنید هماهنگ کنم باهاشون."

وقتی که این حرفو میزد تو دلم یکی هی

میگفت(یه گو نخور بابا بگو و محل و ترک کن)اما

با چهره ی بی حالتم خیره شدم بهش و سری

تکون دادم.

تلفن رو برداشت و شماره ای رو گرفت.برخلاف

انتظارم که فکر میکردم الان با هزارتا ناز و عشوه

با آقــــای مردانی صحبت میکنه،فقط با احترام

قرار ملاقاتی که با من داشت رو یادآوری

کرد.باگفتن باشه بهشون میگم منشی و قطع کردن

تلفن منتظر خیره شدم بهش.

همونطور که با سیستم رو به روش در میرفت

گفت:جناب داراب،همونطور که گفتم اقای مردانی

خیلی برای زمان اهمیت قائلن و الانم گفتن که

جایی کار دارن و شما فردا راس ساعت ده صبح

تشریف بیارید تا شمارو ملاقات کنن..."



💫💫💫ادامه دارد...🖤

Report Page