04

04

ngahbanroya

نینا :


این حس...

نمیتونم توصیف کنم ...


رفتن به دانشگاه و ورود به یه محیط جدید با آدم های جدید و حتی یه فصل جدید از زندگیم ...



حس خوبیه ...



بعد از رفتن به دانشگاه و ثبت نام نهایی و دیدن محیطی که خیلی برام جذاب بود به سمت خونه برگشتم ...



باید برای گریس تعریف کنم...



از دور خونه رو دیدم که چراغ هاش خاموش بود ...



عجیبه ، گریس جایی رفته؟!



با کلیدم در رو باز کردم و وارد شدم







-گریس؟...خونه ای؟







جوابی نشنیدم



خونه کاملا ساکت و تاریک بود



به سمت آشپز خونه رفتم تا یک لیوان آب برای خودم بریزم



چراغ رو روشن کردم و ثانیه ای بعد هوا از ریه هام خارج شد



نمی تونستم کابوسی که جلوی چشمام رژه میرفت رو باور کنم



زمان توقف کرد و من خیره به صحنه روبه روم در حال مرگ بودم...



انگار پاهام به زمین چسبیده بود و بدنم الاعم حیاتیش رو از دست داده بود



همه جا پر از خون بود ...



و ... جسم دردناک و ظریف گریس بین اون همه خون در حال تلف شدن بود



لحظه ای به خودم اومدم و با پاهایی لرزون به طرف تنها کسی که در دنیا داشتم حرکت کردم







-گ...گریس...







کلمات رو از دست داده بودم



هر آن منتظر بودم که از خواب بپرم و ببینم توی تختم هستم و همه اینها یه مشت کابوس مزخرف بوده ...



اما این اتفاق هرگز نیفتاد ...







جسم نیمه جون گریس گوشه آشپزخونه روی پارکت های سرد افتاده بود



به سختی تونستم زانوهای خشک شده ام رو خم کنم و کنارش بنشینم



سرش رو در آغوش گرفتم و با زمزمه کردن اسمش اشک هام به راه افتادن







-گریس... خواهش میکنم .. بیدار شو ..







میتونستم نفس های ضعیفش رو حس کنم



ناله آرومش رو شنیدم که قلبم رو به درد میاورد







گریس : نینا...







- من اینجام ‌... چشماتو باز کن من اینجام... خواهش میکنم







به گردنش که غرق خون بود نگاه کردم و دلم پیچید ...



نگاهم به چشمان نیمه بازش افتاد که به من خیره بود











گریس : ن..نینا... اونا برگشتن...







-چه اتفاقی افتاده... راجب چی حرف میزنی







گریس : اونا... میدونن .. او..اونا میدونن







-خواهش میکنم گریس...راجب چی حرف میزنی











اشک هام جلوی دیدم رو گرفته بودن



گیج و ترسیده بودم و نمیدونستم دورم چه اتفاقی میفته ...











گریس : از اینجا برو ... باید بری







- چی... نه من تورو تنها نمی زارم... من ... من به آمبولانس زنگ میزنم ... تو حالت خوب میشه ...







گریس : نینا... از اینجا برو ... برو به ... به جنگل های تایگا ... برو به تایگا ... سرنوشت اونجا منتظرته...تو..







با شنیدن‌ صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و گریس ساکت شد انگار چیزی یا کسی مدام به در کوبیده میشد و قصد داشت بیاد داخل خونه



به گریس نگاه کردم که با وحشت به در خیره بود



نیستی ضعیفش تند شده بود و دستم رو به سختی فشار میداد







گریس : برو ... ا...از اینجا برو نینا ... از در پشتی فرار کن...







-نه... خواهش میکنم ...







با بدبختی و هق هق شدیدی التماس کردم







گریس : یادت تره... جنگل های تایگا ...برو به تایگا ... برو ...عجله کن دخترم...











به سختی و با آخرین توانش من رو به سمت دیگه ای هل داد



میتونستم صدای شکسته شدن تدریجی در رو بشنوم



با آخرین سرعتی که داشتم به سمت اتاقم دویدم و به کوله پشتیم که روی تختم، قرار داشت چنگ زدم



بدون فکر کردن به چیز دیگه ای از تو پنجره کوچیک اتاقم گذشتم و پریدم پایین



بی توجه به دردی که توی پاهام پیچید به سمت خیابون دویدم ...



حتی نمی تونستم به پشت سرم نگاه کنم



در یک لحظه تمام زندگی من تغییر کرده بود



در یک لحظه من تنها خانوادمو از دست دادم



انگار که مرگ به دنبالم بود ...









خب این هم از دو پارت طولانی 😁🌸 

اما قرار من با یکی از من با های عزیزمان این بود که امشب ۳ پارت تقدیمتون کنم 😎

پارت سوم ساعت ۱۲ امشب تقدیمتون میشه عزیزان 💝

















































Report Page