03

03

Nobody

تقریبا صبح شده بود که با صدای هم همه توی لنج بیدار شدم به نظر می‌رسید که نزدیک شدیم...هیچی مثل این نمی تونست خوشحالم کنه 

در حالی که به سمت خدمه میرفتم ناخدا گفت :

- وسایلتونو جمع کنید داریم نزدیک میشیم 


_ کولمو که تمام داراییم بود و روی شونم تنظیم کردم و رفتم سمت یکی از خدمه های لنج و ازش پرسیدم که اینجا کجاست و اون گفت "رُم"

خدای من یعنی ایتالیا!

من حتی تو خوابمم نمیدیدم که یه روز به کشوری سفر! 

درواقع سفر که نه فرار!

اره من حتی تو رویاهامم نمیدیدم که یه روزی بیام ایتالیا جایی که مادرم توی دفتر خاطراتش ازش حرف زده و حتی جایی که ممکنه بره..

حالا...حالا من اینجامو می تونم برم دنبالش..می تونم پیداش کنم و تو وجودش غرق شم!

از لنج پیاده شدم با پرس و جو به سمت نزدیک ترین جاده اونجا رفتم با توجه به پولی که من داشتم تنها کاری که ازم بر میومد این بود که کنار جاده منتظر بمونم تا یکی سوارم کنه!

در همین حین طبق عادت دفتر خاطرات مادرمو از توی کیفم در اوردمو شروع کردم به خوندن :

کاملیای عزیزم،

الان که ب این قسمت از دفتر رسیدی باید بهت بگم که متاسفم!

متاسفم که مجبور شدم ترکت کنم من..من دیگه توانی برام نمونده بود که با پدرت ادامه بدم ولی تو دختر قوی هستی مطمئنم که از پسش برمیای ولی اگه یه روزی تصمیم گرفتی که ترکش کنی بیا پیش مادرت!

میدونی که بی صبرانه منتظرت می مونم و مادَری که توی این سالها ازت دریغ کردم و در حقت جبران میکنم..


ادرسو پشت کارت پستال مورد علاقت نوشتم..


دوستت دارم،

مادرت لی لی.

Report Page