♧02♧
♡♡♡🌈✨پارت 2✨🌈
از مدرسه که اومدم خونه داشتم از خستگی میمردم.
زهرا(زن بابای گرام) اومد جلوی در و با لبخند گفت:
"سلام عزیزم.خسته نباشی"
با عصبانیت گفتم:
"برو بابا"
و رفتم طبقه ی بالا،تو اتاقم.
یک ربع بعد تقه ای ب در زد و برای غذا صدام زد.
بیحوصله گفتم:
"اخه زنیکه من کی غذای تورو خوردم که منو صدا میکنی واس غذا"
و بعد گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بهترین رستوران طبق معمول چلو ماهیچه سفارش دادم.
قبل از اینکه متصدی تماس رو قطع کنه گفتم:
"لطفا وقتی رسید ی تک ب گوشیم بزنه."
باشه ای گفتو منم لباسامو عوض کردمو بعد از پیدا کردن کارتم ی شال از کمدم کشیدم بیرون و انداختم سرم.
صدای موتور ک اومد سریع پریدم بیرون تا اون زنیکه فضولی نکنه.
با نیش باز غذا ب دست از بغل اشپزخانه رد شدم.
حدسم درست بود اونم چلوماهیچه گذاشته بود.اینطور بیشتر حرصش درمیاد.
شروع کردم به خوردن و بعد ظرف غذا رو همونجور گذاشتم رو میز بغل تختم و خوابیدم.
بابام نمیدونم کی بود که اومد بدون بیدار کردنم ظرفای غذامو برداشت و از اتاق بیرون زد.
میدونستم با این کارم بابا خیلی ناراحت میشه.
ولی دست خودم نیس.
نمیتونم با حضورش توی خونه ای که تا قبل اون فقط مادرمو ب عنوان ی زن داشت،قبول کنم.
واقعا قبولش برام سخت و دردناکه.
بلند شدم و رفتم سمت اتاق کار بابا.
تقه ای ب در زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم.
با لبخند رفتم تو و نشستم رو صندلی بغل میز.
بابا ام دست از کارش کشید و اومد رو صندلی کنارم نشست.
با لبخند گفت:"به به.گیسو خانوم.چه عجب ب غیر از اتاق کس دیگه ای ام شمارو دید."
با خنده گفتم:"بابا خودتم خوب میدونی سرم خیلی با درسا شلوغه."
بوسم کرد وبعد از دل و قلوه دادن بهم گفت:"میخوام ب یه سفر کاری چندروزه برم"
سریع گفتم:"منم میام"
سری تکون داد و گفت:
"دخترم مدرست چی؟
تو پیش زهرا بمون به رویا هم (دختر زنیکه)میگم بیاد که تنها نباشید."
بعد این حرفاش من شروع کردم به هاپار بازی که:
" نه من نمیخوام اون بیاد نمیخوام پیش این زنیکه تنها بمونم و..."
که در اخر فقد کص گفتمو اخر هم حرف بابام شد