♧01♧
♡♡♡♡به نام خدا♡
هنسفری رو توی گوشم محکم تر کردم.دستامو
توی جیب کاپشنم فرو بردم و نگاهمو توی
ایستگاه اتوبوس گردوندم.
جز من و یه اقای میانسال کس دیگه ای وجود
نداشت.چند دقیقه ای صبر کردم.تا خواستم پامو
از ایستگاه بیرون بزارم صدای گاز محکم اتوبوس اومد.
سر جام ایستادم و پوزخندی زدم.
سوار که شدم،هوای گرم و مطبوع اتوبوس حالمو بهتر کرد.
سرمو به پشتی صندلی تکیع دادم و فقط برای
چند ثانیه چشم هامو بستم.کم کم داشت بدنم
ریلکس میشد که با زنگ گوشیم همه ی حسم پرید!
همونطور که گوشیمو به سختی از جیب جینم
بیرون میکشیدم،نیم نگاهی ام به اطرافیان که به
خاطر صدای بلند گوشیم چپ چپ نگاهم
میکردن،کردم.اسم سروش روی گوشی روشن و خاموش میشد.
پوفی کشیدمو تماسو وصل کردم:"بله؟"
_سروش:"کجایی انقد دیر جواب دادی؟"
پوفی کشیدم:"اتوبوس"
اهایی زمزمه کرد و گفت:"ببین یه چی بت
میگم،باید قسم بخوری منو مورد عنایت جمله های گران بهات قرار نمیدی!"
_"درباره؟"
_سروش:"اول قسم بخور جیگر"
_"فکنم کم کم دستم داره میره رو دکمه off"
_سروش:"درد.گوزو خان.فردا از ساعت هفت تا
ساعت دو یه سره کافه رو اجاره کردن...یه مشت
بچه مچه هیفده/هیجده ساله...شهرام گف بت
بگم بمون خونه استراحت کن ساعت چهار بیا...چه میکنی حالا؟! "
با پوزخند کم رنگی همونطور که زل زده بودم به خیابون فقط گفتم:"چن؟!"
سریع گفت:"دادا حداقلش یک و نیم رو شاخته.کافه دربسته..."
همونطور که فرو میرفتم تو صندلی گفتم:"اوکیه.فردا پنج میام.فعلا"
***