♧01♧

♧01♧

Azad1001



●به نام خدا●


یه صدایی میومد.《بنگ بنگ بنگ》یه ریتم تندی بود که مدام تکرار میشد.اخمی کردم و غلتی زدم.پام به یه چیز گوشتیه دراز برخورد کرد.با چشمای نیمه باز ب اون سمت نگاه کردم.پاهای شایان بود ک بهش خورده بودم.بی حوصله دوباره چشامو بستم و به شکم خوابیدم و دستمو گذاشتم رو بالشم.

دوباره صدای بنگ بنگ بنگ.با همون چشمای بسته با پام به پای شایان ضربه زدم.که نمیزدم سنگین تر بودم.

چون هیچ حسی بهش دست نداد و حتی سرشم بلند نکرد!

با چشمهای خواب الود همونطور که غرغر میکردم گفتم:"شایان بمیری با این تزای مسخره ت؛الارم چیه دیگ اخه!"

به سختی گوشی شایان رو از میون ملافه ها و بالش ها پیدا کردمو الارم رو بالاخره خاموش کردم.

تازه چشمام داشت گرم میشد که دست شایان محکم خورد به شکمم.

اخ بلندی گفتم و چشام از ترس باز شدن.

با همون ترس و البته عصبانیت برگشتم سمت شایان که با دهان نیمه باز و چشمای خمار خواب با گیجی بهم زل زده بود و انگار تو این دنیا نبود!

پوفی کشیدم و با گفتن "هیچی بخواب"به سرعت بیهوش شد.

بلند شدمو به سمت دسشویی رفتم.

چند مشت اب سرد شاید میتونست سرحال ترم کنه.از دسشویی که خارج شدم راهرو رو رد کردمو به سالن ریخت پاش و ترکیده که دست گل دیشب شایان و دوستاش بود رسیدم.

پوست تخمه و شکلات و میوه رو زمین فراوون بود.

قلیون روی میز رها شده بود و دورش هم پر از پاکت پفک و چیپس و کرانچی بود.

دسته های ps4 هم جلوی تلویزیون نیمه خاموش رها بودن.

هرکسی که از در وارد میشد معنای واقعیه خونه مجردی رو درک میکرد.

نگاهی به ساعت انداختم.هنوز هشت هم نشده بود.به خاطر ایده مسخره شایان که گفته بود"الارم بزاریم ببینیم صبا کی زودتر بلند میشه هرکی دیرتر بلند شد اون یکیو مهمون کنه" انقدر زود بلند شده بودم.

شرط بندی انگار تو جون و خونِ شایان بود و این کارش به منم سرایت کرده بود.

منو شایان اولش فقط دو تا هم اتاقی ساده تو خوابگاه بودیم.

و این موضوع بر میگرده به هشت سال پیش.

اون زمان که تازه دانشگاه قبول شده بودم و فقط به اصرار خانوادم قبول کردم که به دانشگاه برم.

سه ماه اول رو به هر سختی که بود توی خوابگاه گذروندم.

اما واقعا با اون شرایط نمیشد دووم اورد.اینکه هفت هشت نفر باید باهم توی یه اتاق چند ماه رو ...؛بگذرونن واقعا چیز جالبی نیست



🍃🍃🍃ادامه دارد...🖤

Report Page