01

01

Zhrami


: پانزده آگوست سال دوهزار

" شهر فورست فیل واقع درآمریکای شمالی "

-طوفان شدیدی بر پا شده...

انگار که تمام کائنات میدونستن که امشب چه اتفاقی افتاده...

سرعتمو بیشتر کردم و به سمت تنها مکان امنی که می شناختم حرکت کردم ...

این طوفان مجبورم کرد که از ماشین استفاده کنم وگرنه تا الان به مقصدم رسیده بودم ...

امیدوارم تا الان گریس پیاممو دریافت کرده باشه ...

برای هزارمین بار در این ۳۰ دقیقه از توی آینه ماشین نگاهش میکنم...

انگار هر لحظه منتظرم که دیگه صدای نفس های ضعیفش به گوشم نرسه و هیچ وحشتی بالاتر از این نبود...

به صورت کوچیک و سفیدش که با وجود تاریکی که داخل ماشین رو فرا گرفته بود به خوبی میتونستم ببینم خیره میشم ...

و دختر کوچولویی رو میبینم که حتی روحش هم خبر نداره چه اتفاقی برای پدر و مادرش افتاده ...

و به این فکر میکنم که چه چیزی اون رو از مرگ حتمی نجات داده ...

یا چه کسی...

با دیدن خونه آشنایی که متعلق به گریس پیر بود افکار پیچیده رو از خودم دور کردم...

ماشین رو نگه داشتم و به سرعت پیاده شدم و به سمت در عق ماشین رفتم ...

طوفان کمی آروم شده بود اما باز هم ویرانگر بود...

به آرومی سبد کوچک چوبی رو بین دست هام گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم ...

Report Page