01

01

@blfanfiction

متعجب و گیج بهشون نگاهی انداخت.

_منظورتون چیه من همچین کاری نکردم.

پلیس جوان با جدیت گفت

_معلوم میشه... لباسی اگر می خواید عوض کنید سریع انجام بدید و همراه ما تشریف بیارید.

میو سری در جواب اون مرد تکان داد. باورش نمی شد که اینا دارن چه بهتونی بهش می زنن. سریعا لباس ابرومندی پوشید.

_من ابرو دارم جناب... من ته تهش یه مظنونم و شما نمی تونید ابرو و اعتبارم رو سر چیزی که ثابت نشده ببرید.

اما اون ها بی توجه به حرفش دست هاش رو به زور گرفتن و دستبندی بهش زدن. بازیگر جوان نفس عمیقی کشید. حتی نمی فهمید اینجا چخبره. یعنی واقعا دیشب اون دختر تو خطر بود؟ یعنی واقعا کسی اون زن رو.... کشته بود؟ سرش رو پایین انداخت تا نظر مردم رو جلب نکنه اما برخلاف خواستش مردم بهم نشونش می دادن و ازش عکس می گرفتن. سوار ماشین پلیس شد و همراهشون به اداره رفت.

با ناراحتی به عکس جسد زن بخت برگشته نگاه کرد. بخاطر جمجمه ی خورد شدش چیزی از قیلفه اش معلوم نبود اما برای هر اشنایی تشخیصش راحت بود. با حس رفلاکس معده سمت سطل اشغال دوید. با تمام وجود عق زد. چطور کسی دلش اومده بود اونطور بی رحمانه بکشتش. دستاش می لرزیدن. رنگش پریده بود و اشک صورتش رو خیس کرده بود.

_کار من نیست.... بخدا کار من نیست. من... من تمام دیشب و حتی دیروز رو خونه بودم.

بازپرس کنارش نشست.

_جدای از اینکه مقتول اخرین تماس رو با شما داشته، ما یه شاهد داریم که شما مقصری.

میو وا رفت. شاهد؟ یعنی چی؟

_من اصلا متوجه صحبت هاتون نمی شم.

_امروز صبح ساعت شش کسی با اداره ی پلیس تماس گرفت و ما با حرف های اون اصلا جای مقتول رو پیدا کردیم. نیم ساعت بعد هم با پیک مدارک رو فرستاد.

میو شکه شده و متعجب پرسید

_خب... من نمی فهمم ... من چرا اینجام؟

_چون اون شخص گفته شما احتمالا دستور دادید و برای حرفش هم مدرک داره.

بازپرس صدایی رو پخش کرد.

+بفرمایید؟

_سوپاسیت هستم... پسر سوپاسیت بزرگ... برات یه سفارش دارم.

+چقدر؟

_چی چقدر؟

+چقدر بهم می ماسه؟

_هر چقدر بخوای.

+صد میلیون بات.

_قبوله.

+کار چی هست؟

_قتل

+کی؟

_برات می فرستم. همچی رو.

+پول رو هم بفرست وگرنه قیدش رو بزن. من اول پول می گیرم.

رنگ از رخ میو پرید. خدایا.... یعنی اون مرد بخاطر اون دست از سر دخترک برنداشته و در اخر اینطور ناجوانمردانه کشتتش؟

اسکرین چت خودش و اون مرد قاتل که حتی عکس و اطلاعات جوردینی رو براش فرستاده بود رو هم بهش نشون دادن. اشکی از چشمانش به روی گونش غلتید.

_من بهش گفتم پشیمون شدم. حتی گفتم پول مال خودش و دست از سر اون دختر برداره. من هم براش مدرک دارم. یه شاهد زنده و سالم. منیجرم شاهده.

_ما فعلا فقط باید شما رو به زندان منتقل کنیم و بعد به دادگاه... این ها رو هم به قاضی بگید. شما مظنون نیستی اقای سوپاسیت... شما متهمید. یعنی کسی که که بنابر دلایل موجود در پرونده کیفری، اتهام بهش وارده. ما با پدرتون تماس می گیریم و بهشون خبر میدیم شما اینجایید.

پدرش اومد اما کسی اجازه نداد پسرش رو ببینه و طولی نکشید که میو رو منتقل کردن. پدر میو به سرعت با وکلای خانوادگیشون تماس گرفت و ازشون خواست به پرونده ی بچه اش رسیدگی کنن. کائو کنار پدر میو بود. اون مطمئن بود میو دیگه همچین کاری نمی کنه ولی دیگه کی با اون بیچاره مشکل داشت. گالف داغون و با رنگی پریده و چشمانی که از گریه قرمز شده بود و باد کرده بود به همسر عزیزش خیره بود و بلند بلند زار می زد. دلش می خواست از خواب پاشه و همچی یه خواب باشه. مایلد می گفت ممکن نیست کار اون باشه اما اونا هیچکدوم چیزی که کالف شنیده بود رو نشنیده بودن

flash back

_ببین دختر جون من دارم سعی می کنم آروم باشم. انقدر وجود من رو به آتیش نکش. من اکه دیوونه بشم حتی خودمم نمی تونم بفهمم دارم چیکار می کنم. پس اگه نمی خوای کاری کنم که هر دوون رو به فاک بده اون لب هات رو بهم بدوز و خفه شو... فهمیدی؟ خفهههه شوووو

flash forward

حق با همسرش بود. اون احمق بود که رفتار میو رو با یه دوستی صادقانه اشتباه گرفته بود. نمی ذاشت میو قصر در بره. اون باید تقاص مرگ عزیزش رو می داد. تقاص بی مادر کردن پسرش رو می داد.

میو به دیوار سرد زندان تکیه داده بود. مطمئن بود اون سگ صفت بخاطر اون و درخواستش دختر رو نکشته پس چه اتفاقی افتاده و چرا سعی دارن همچیز رو گردنش بندازن. آهی کشید.

Report Page