004

004

فرفر

شطرنج زندگی

پارت 4

سرم رو بالا آوردم و چهره غرق در تعجبش چشم دوختم... 

_میدونم... 

میدونم.... 

ولی خب مثل اینکه شانس در خونمون رو زده! نه؟ 

المیرا تنها در سکوت نگام میکرد تا اینکه ناگهانی جیغی کشید و پرید بغلم! 

_این خیلی خوبه!! 

اسم شرکت رو قبلاً شنیدم... 

خیلی خوب و معروفه! 

ایشالا اونجا انقدر خوب کار کنی که بشی جزو یکی از اعضای همیشگیش!!

 لبخند شیرینی روی لبم نشست و متقابلاً دستام رو دورش حلقه کردم... 

دور از اینکه بخوام بدونم با پا گذاشتن داخل اون شرکت همه چیز عوض میشه در حدی که بخوام آرزو کنم که همین زندگی رو بدون هیچ پیشرفتی ادامه میدادم!! 

*

تیام :

با صدای آرامش سرم را بالا آوردم و دست از کار بی وقفه ای که به مدت سه هفته مجبور بودم انجامش بدم و تمومش کنم کشیدم... 

_میشه بریم بیرون؟! 

آروم نگاهش کردم و لبخندی به روش پاشیدم و همون لحظه پیش خودم فکر کردم

( مگر این دختر چه گناهی داره که پاسوز من بشه؟) 

دستشو کشیدم و به سمت خودم آوردمش و مجبورش کردم روی پام بشینه... 

نفس عمیقی داخل موهاش کشیدم و بوسه ای روی پیشونیش زدم

_ چرا عزیزم... 

میریم بیرون... یه کم دیگه از کارم مونده انجامش بدم! 

میریم بیرون... باشه؟ 

سری با خجالت تکون داد و سریع از روی پام بلند شد و از اتاق کارم بیرون رفت... 

لبخند عمیقی روی لبم نشست... 

_خیلی دوست دارم آرامش... 

مرسی اومدی تو زندگیم! 

بعد از زمزمه کوتاه زیر لبم دوباره به سمت کارم برگشتم تا هرچه زودتر تمومش کنم و بتونم آرامش رو بیرون ببرم تا کمی خوش بگذرونه! 

پس بی معطلی کارم را شروع کردم... 

*

کتم را به خاطر سردی هوا پوشیدم و آرامش رو صدا زدم که با همون معصومیت خاص خودش جلوم ظاهر شد و بله گفت... 

_حاضری خانم؟! 

چشمای درشتش را به صورتم دوخت و آره ای زیر لب زمزمه کرد... 

لبخندی روی لبم اومد و خوبه ای گفتم

 به سمتش رفتم و صورتش رو با دستام قاب گرفتم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم.... 

_پس بریم خانم! 

آرامش با صورتی گر گرفته ازم فاصله گرفت و بیرون رفت... 

اما کاش میدونستم این آخرین باری هست که می تونم با خیالی راحت داشته باشمش و نگاش کنم!

Report Page