•••
Leetelma- استاد...
- بله جونگوک.
- میخوام باهاتون بیام.
- جای خوبی نمیرم جونگوک. هنوزم میخوای باهام بیای؟
- میخوام بیام.
کولهاش رو روی دوش انداخت و با استاد ادبیات و نویسندهاش هم قدم شد. شاید توی این مدت و طی مسیر میتونست بفهمه چرا گوشه گیر شده.
اما نه... کیم تهیونگ فقط راه میرفت.
نه حرف میزد و نه به جونگوک نگاه میکرد.
- استاد حس میکنم حالتون خوب نیست.
مسیرشون رو به سمت پرتگاه و دشت بزرگی تغییر دادن اما جونگوک هنوزم سوالی دربارهی مقصد نمیپرسید.
- خوبه که میپرسی جونگوک. ما ادما نیاز داریم هر از گاهی یه نفرو اینو بهمون بگه.
حرفی در مقابل استادش نزد... انگاری قرار نبود جوابی بگیره.
کیم تهیونگ کم به کم به سمت پرتگاه نزدیک تر شد.
- اونجا وایسا جونگوگ.
پسرک به حرف تهیونگ گوش داد و طبق دستور با فاصله ازش ایستاد و نگاه استادش کرد که چطور به پرتگاه نزدیک میشه.
- استاد...
پسرک زمزمه کرد و ادامه داد:
- میخواین چی کار کنید؟
قطره اشکی ناخودآگاه از گوشهی چشمش چکید.
- میدونی جونگوک... هر کس که به این نقطه میرسه امیدش رو از دست داده. چندین روز به این فکر کرده چرا دیگه امیدش رو نداره؟! درک میکنی؟ امید وارم هیچوقت درک نکنی پسر.
قدمی به سمت استادش برداشت که صدای کیم تهیونگ کم کم شبیه به فریاد شد و برف روی سرشون شروع به باریدن کرد.
- هر کس که به این نقطه میرسه فقط یه آرزو داره... کاش امیدش از دست نمیرفت و اینقدر خسته نبود. این نقطهاست که آرزو میکنه کاش امیدی برای زندگی داشت.
صدای مرد حالا بلند تر شده بود و با دیدن پسرک و اشکهاش ادامه داد.
- من مینویسم تا وسوسهی همیشگی نوشتنم رو مهار کنم جونگوک.
با صدای بلند گفت تا فقط حرفهای آخرش رو به گوش جونگوک برسونه... وگرنه نه عصبی بود و حسی توی صداش به گوش میخورد.
- خسته شدم جونگوک. از اینکه برای تنها دلیل زندگیم قضاوت بشم... نوشتن تنها امید برای ادامه دادن این زندگی نکبت بارِ منه جونگوک. فکر میکنی آسونه برای تنها دلیل زندگیم حرف اونها رو بشنوم؟
اشک اینبار داخل چشمهاش حلقه زده بود. قلبش حسی نا آشنا رو تجربه میکرد و نمیدونست دلیل این ناراحتی بیش از حد دقیقا کدوم یکی از دردهاش میتونه باشه.
اشکِ چشمهای جونگوک که بی پناه به خودش میلرزید و به استاد نویسندهاش، کیم تهیونگ، نگاه میکرد یا زندگی فلاکت بار خودش؟
- گریه نکن جونگوک... فقط بعد از من یک چیزو به خاطر داشته باش.
استاد غمگین، خطاب به دانش آموز گریونش ادامه داد:
- من خسته ام جونگوک... میدونی چی خستهام کرده؟ اینکه بدون هیچ شناختی ازم قضاوتم کنن. اینکه نتونم به هیچ انسانی نزدیک بشم و تنهایی این روزها رو بگذرونم... از این خستهام که به حرفهاشون دقت نمیکن و نمیدونن چه تاثیری روی من میذارن.
قدمی به پرتگاه نزدیک تر شد و با چشمهای اشکی زمزمهی دیگهای کرد:
- آدما برای خوشحالی خودشون حرفهایی رو بهم زدن که هر بار بیشتر از قبل خواستم به این زندگی پایان بدم.
پسرک، جونگوک، وقتی فهمید استادش هر بار به پرتگاه نزدیک تر میشه شروع کرد به سمتش دویدن اما قبل از رسیدن دستش به اون مردِ غم زده و لمسش برای آخرین بار، کیم تهیونگ خودش رو از پرتگاه پایین انداخته بود و جونگوک فقط آخرین حرفش رو شنید:
- جونگوک من همیشه تظاهر کردم خوبم ولی نبودم...
حالا استادش، دیگه قابل دیدن نبود و اون پسرک، با کولهی مدرسه روی دوشش و چشمهایی بزرگ در اثر شوک زدگی به پایین پرتگاه خیره شده بود.
- استاد... پس من چی؟
از کی اینطور شده بود؟ از کی استاد نویسندهاش به این حال بد دچار شده بود که عاقبتش به اینجا ختم بشه؟
بغض زده گلوش رو بسته بود... این یه کابوس بود مگه نه؟
- من گفتم باهاتون میام... چرا تنها رفتین؟!