...

...

R.L

‌ ‌ ‌

خیلی خب اومدم برات قصه قبل از خواب بگم پرنسس بی نام و نشون


ببینم اصلا تا حالا کسی برات قصه گفته ؟

شاید .... مادرت ؟ یا نمیدونم هر کسی که ممکن قبل از من اینجا بوده باشه ؟


خیلی خب .... اونجوری نگاهم نکن!

فقط میخوام بدونم اولین نفری ام که قبل از کامل شنیدن داستانش با گستاخی صحبت هاشو نادیده میگیری و به فرو رفتن تو مرداب مرگ کوتاه هر شبت تن میدی یا نه

چون اگه باشم شاید کمی به خودم مغرور بشم !!


میدونی ... از وقتی کنارتم دارم به هر خفتی دامن میزنم سکوت مرگباری که ترس تو بین مون حاکم کرده سرنگون کنم


اما انگار پادشاهی دیکتاتورِ بی صدایی ای که راه انداختی حالا حالا ها تسلیم لشکر محبت های من نمیشه


انگار اونقدر با تنهاییت خو گرفتی که جز خودت همه رو فراموش کردی

چقدر بهت حسودیم میشه!

هیچوقت نمی‌فهمی انتظار کشیدن چجوریه


شاید انتظار کشیدن برای پیدا کردن چیزی که حدس میزدم گوش و کنار این قصر زوال در رفته پنهان کرده باشی از اولم بیهوده بوده


اما با دونستن این بازهم نمیتونم از گشتن دست بکشم



خب حرف زدن از من بسه

بیا از تو بگیم


تو چطور؟ تا حالا هیچوقت به فتح امپراطوری چشمان من فکر کردی ؟ به پر کردن درز های خونه ی قلبم چطور؟ تا حالا به گرم کردن دستای سردم فکر کردی؟ یا میخوای اونقدر پنجره ها رو باز بزاری که فراریم بدی؟


خو گرفتن با تاریکی که داری بهش عادتم میدی درد داره

ولی ندیدن صورتت تو این ظلمتی که برپا کردی دردناک تره

چرا جای شمع هارو بهم نشون نمیدی؟



وایسا ببینم ..... خدای من....‌ نگو که خوابت برده.... !!!


خیلی خب ... فکر کنم قصه ی امشبمون شروع نشده به پایان خودش رسید


" خوب بخوابی اوژنی "


ژنرال-

Report Page