...
Paradox+این اخرین حرفته؟
بغضش رو برای چندمین بار قورت داد اما اون توده ی بزرگ قصد نداشت کوتاه بیاد. به جونگ کوک که با شرمندگی سرش رو پایین گرفته بود خیره شد.
لبخند غمگینی روی لبهاش نشست و قدمی جلو برداشت. هوای سرد بیرون گونه های هردوشون رو رو به سرخی برده بود و تهیونگ شرط میبست که دستهای سرد جونگ کوک نیازمند دستای گرم خودشن.
+برات ارزوی خوشبختی میکنم!
ازدواج جونگ کوک اخرین چیزی بود که میتونست تحملش کنه و این داشت اتفاق میفتاد.
با سکوت طولانی جونگ کوک، برگشت تا زودتر از اون مکان نفرین شده خلاصی پیدا کنه و به محض برگشتن، همون لبخند تلخ هم از روی صورتش پر کشید.
+فقط کاش بهتر تمومش میکردی
قدم های سنگینش رو سمت ماشینش برداشت اما قبل از اینکه بتونه سوارش بشه، قفل شدن دستهای پسر دور کمرش، مانعش شد.
-هیونگ... نگو که تموم شده...
اشکی که سعی داشت تا قبل از این جلوی ریزشش رو بگیره با لجبازی روی صورتش خودنمایی کرد و تهیونگ دیگه مقاومتی از خودش نشون نداد.
-خواهش میکنم... منتظرم بمون... من برمیگردم پیشت!
لحن پر غصه ی پسر، تهیونگ رو هم به گریه انداخته بود اما نباید ضعف میکرد.
+فقط برو جونگ کوک.. فقط برو
-اره هیونگ الان باید برم اما... اما منتظرم بمون... خواهش میکنم تهیونگ من همه چیز رو درست میکنم... خواهش میکنم منتظرم بمون.
تهیونگ دستش رو روی دست سرد پسر گذاشت. میتونست منتظرش بمونه؟
چشم هاش رو که از گریه کمی پف کرده بودن رو بست و با اخرین توانش لب زد:
+منتظرت میمونم