🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه

#پارت_بیست_نه


مسعود


با عصبانیت دستم رو بلند کردم و مشتی محکم کوبوندم توی صورتش، که روی زمین پرت شد. 

عوضی زیادی سمج بود و حرف نمی زد. 

نمی گفت برای کی کار می کرد. 

نمی گفت چرا جاسوسی ما رو می کرد. 

حتی تهدید مرگ هم روش کار ساز نبود. 

با عصبانیت رو کردم سمت ادوارد و گفتم :

_اسلحه رو بده ادوارد. 

ادوارد سری تکون و کلتش رو بیرون آورد و به دستم داد. 

کلت رو آماده ی شلیک کردم و درست وسط پیشونیش نشونه گرفتم. 

در حالي از عصبانیت می لرزیدم گفتم :

_حرف می زنی یا شلیک کنم. 

بگو از کدوم قبرستونی اومدی؟! 

برای کی کار می کنی؟! 

در حالي که صورتش رو از روی خاک بلند می کرد پوزخندی زد. 

با دستش خونی رو، که از سر و صورتش روی لب هاش روونه بود رو پاک کرد. 

صدای ضعیفش رو شنیدم که می گفت :

_من که گفتم از من چیزی به تو نمی رسه مسعود. 

از مرگمم نمی ترسم. 

ولی فکر کنم تو از کشتن می ترسی!!! چون اگه نمی ترسیدی دوری کارمم رو تموم کرده ب....

با صدای شکلیک گلوله حرف توی دهنش ماسید و فریادی در دلخراش کشید. 

نیشخندی زدم. 

می خواست کاری کنه من بکشمش اما، نمی دونست من مسعودم.

هنوز مسعود رو نمی شناخت. 

شونه اش رو که تیر خورده بود رو از درد فشار می داد. 

قدم به قدم بهش نزدیک شدم. 

اونقدر کتک خورده بودی که حتی قدرت اینکه از خودش دفاع کنه رو هم نداشت.

کنارش ایستادم. 

پام رو بلند کردم و محکم روی دستی که زخمش رو فشار می داد گذاشتم. 

با تموم قدرتم فشار دادم. 

صورتش از درد جمع شد. 

نگاهم به چهره اش افتاد. 

معلوم بود خیلی خودش رو کنترل می کنه که فریاد نکشه.

فشار پام رو بیشتر کردم که همزمان فریادش توی فضا پیچید. 

خنده ی هیستریک عصبی کردم. 

پام رو برداشتم که از درد روی زمین افتاد.


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page