***

***

Mahya

شالگردنش رو بالا کشید و دستهاش رو توی جیبش فرو برد.


هوا سرد تر از اونی بود که تصور میکرد.

شاید بهتر بود به حرف جونگوک گوش میکرد و بیشتر مراقب خودش میبود.

دوست نداشت سرما بخوره و جونگوک رو هم ناراحت کنه.


پاش روی زمین یخ زده لیز خورد و جیغ خفه ای از دهنش بیرون اومد.

دستهاش رو دو طرفش برای حفظ تعادلش نگه داشته بود.


آروم خندید و دستهاش رو دوباره توی جیبش فرو برد.

باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد.

اگر میخورد زمین و زخمی میشد...

جونگوک حتما خیلی ناراحت میشد.


وقتی سردر کافه مورد علاقه اش رو دید لبخندی زد و وارد شد.

صاحب کافه مثل همیشه با لبخند پشت پیشخوان ایستاده بود.

با لبخند به سمتش قدم برداشت اما به نظر میرسید صاحب کافه از دیدنش خوشحال نشده چون بلافاصله لبخندش پاک شد و چشمهاش غمگین شدن.


_سلام.


صاحب کافه سری تکون داد و سلام کرد.

باید همه چیز رو عادی جلوه میداد؟


_تهیونگ؟


با شنیدن صدای صاحب کافه با لبخند عجیبی بهش خیره شد.


_خوبی؟


تعجب جای لبخندش رو گرفت.

برای چی نباید خوب میبود؟


_البته که هستم هوسوک هیونگ.


هوسوک لبخند پرازغمی زد و سرش رو تکون داد.


_همون همیشگی؟


تهیونگ سرش رو تکون داد.


_همون همیشگی.


روی یکی از صندلی های کافه نشست و منتظر سفارشش موند.

عادت داشت همیشه با جونگوک به اونجا بره اما از وقتی جونگوک بیمار شده بود دیگه نتونسته بود سری بزنه.


زبونش رو روی لبش کشید و تکه مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو بالا زد.


لبخند محوی زد و چشمهاش رو بست.

موزیک ملایمی که پخش میشد، از موردعلاقه هاش بود.

جونگوک باهاش مخالفت میکرد.

میگفت شاید بهتر باشه به جای اینکه انقدر ساکت و آروم باشه کمی هم به زندگیش هیجان بده.


اما تهیونگ اینطور نبود.

عاشق پیانوی کلاسیک بود و هیچ چیزی هم نمیتونست جلوش رو برای گوش ندادنش بگیره...

نه حتی جونگوک.


_تهیونگ؟


وقتی هوسوک لیوان لیمونادش رو جلوش گذاشت، سرش رو با دلخوری تکون داد و گفت:


_این موردعلاقه من نیست هیونگ...این برای جونگوکه...


هوسوک با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:


_میدونم...بسته بندیش میکنم.


با تعجب به رفتن هوسوک خیره شد.

چطور تونسته بود ذهنش رو بخونه؟



وقتی هوسوک بسته کاهی رو جلوش گذاشت، لبخندی زد و بعد از پرداخت محتویات بسته از کافه خارج شد و دوباره به راه افتاد.


مسیر زیاد طولانی نبود پس حدود پونزده دقیقه بعدش رسیده بود.

با اینکه باد بین درخت ها میپیچید و همه جا ترسناک تر میکرد، بی توجه جلوی سنگ بزرگی نشست.


جئون جونگوک 2020_1995


_سلام کوکی...هوسوک هیونگ سفارش کرد نوشیدنی مورد علاقه ات رو بیارم...دلم برات تنگ شده بود...

Report Page