🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_بیست_چهار


بهراد 


_تو جایگاهی نیستی که من رو تهدید کنی ناصر!! 

_من تهدید نکردم بهراد خان، فقط گفته های همایون خان رو بهتون رسوندم. 

با عصبانیت گفتم :

_همین الان می تونم کاری کنم تو و اون همایون خانت نرسیده به شب زیر خاک باشین ناصر. 

برای من اینقدر همایون، همایون نکن. 

من صدتا همایون رو می برم سرچشمه تشنه برشون می گردونم. 

ناصر که دید دارم عصبانی می شم گفت :

_من معذرت می خوام بهراد خان. 

اما این ملاقات به نفع دو طرفه پس بهتره این دفعه رو از لجبازی دست برداریم. 

اخمی کردم. 

حرف هاش من رو توی فکر برد. 

یعنی چی شده بود که همایون اصرار داشت من رو ببینه؟! 

اگه یک تله باشه چی؟! 

از همایون همه چیز بر می یاد. 

با صدای ناصر از فکر بیرون اومدم :

_چی شد بهراد خان؟!

_باید فکر کنم. 

پوف کلافه ای کشید و جواب داد :

_آخه بهراد خان یه ملاقات فکر کردن که نمی خواد. 

اخمم شدید تر شد و گفت :

_اتفاقا در رابطه با همایون می خواد. 

از کجا معلوم که تله نباشه؟!

ناصر خنده ای کرد و گفت :

_یعنی اینقدر از همایون می ترسین؟! 

پوزخندی زدم و گفتم :

_یک شیر هیچ وقت از یک کفتار نمی ترسه. 

منتظر خبرم باش. 

بعد بدون حرف دیگه قطع کردم. 

با عصبانیت گوشی رو روی عسلی گذاشتم. 

دستی توی موهام کشیدم...

هنوز سرگیجه داشتم. 

شاید یک دوش حالم رو بهتر می کرد. 

به سمت کمد رفتم. 

بعد از برداشتن حوله برگشتم. 

خواستم به طرف حموم برم که نگاهم روی خون، روی سرامیک ها کنار در اتاق ثابت موند. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page