🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🎋🎋🎋🎋


#آیه_در_طوفان

#پارت_سه


آیه


صدای کسی رو از دور شنیدم که فریاد می کشید :

_بچه بیاین اینجا ببینین چی پیدا کردم.

هلو...

بعد صدای خنده اش بلند شد.

صدای پارس سگ و خنده ای اون مرد باهم ادغام شده بود و یک لحظه ام قطع نمی شد و همین مرد پشت دیوار رو کلافه و عصبی کرده بود.

صدای عصبیش رو‌شنیدم که گفت :

_خفه شو لعنتی.

چند لحظه بعد صدای دور شدن قدم هایی رو حس کردم.

ذهنم هنوز مشغول بود که باز صدای جیغ زنونه ای رو شنیدم.

خودم رو با عجله به طرف سوراخ کشیدم.

با کشیده شدنم زانویی که تیر خورده بود به لبه ی سنگی برخورد کرد.

درد تا مغز استخونام نفوذ کرد و چشم هام تار شد.

سرگیجه گرفته بودم.

اشک توی چشم هام جمع شده بود.

دستم رو ،روی زخمم گذاشتم تا از خون ریزی جلو گیری کنم اما،فایده ای نداشت.

با درد به اطراف نگاهی انداختم.

تا چیزی پیدا کنم و جلوی خون ریزی رو بگیرم بازمم چیزی ندیدم.

غمم بیشتر شد.

سرم رو انداختم پایین.

بغض داشت خفه ام می کرد.

لعنت به بغضی که سرباز نمی کرد تا خلاص بشم از این تومور قدیمی که دوسال بود مهمون من شده بود.

باز هم صدایی رو شنیدم اما،اینبار همراه با صدایی دخترونه و ظریف.

تازه یاد اون صدا افتادم.

زیر لب لعنتی به این شانس گندم فرستادم.

با همون درد طاقت فرسا خودم رو به طرف سوراخ کشیدم و به بیرون نگاهی انداختم.

بادیدن صحنه روبه روم بدنم سست شد و نفس کشیدن یادم رفت.

زیر لب گفتم :

خدایا اینا اینجا چکار می کنن؟؟مگه از شهر بیرون نرفتن ؟؟؟

مگه اخطار ندادیم ؟؟

پس اینجا چرا بودند ؟؟

خدایا خودت رحم کن.

یک زن و یک مرد و دختری نوجوون به چنگ اون لعنتی ها افتاده بودند.

زن رو با موهاش روی زمین می کشیدن و مرد رو هم به باد کتک گرفته بودند.

قلبم فشرده شد.

ناراحت شدم از خدای بالای سرم.

که نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد فقط نگاه می کرد.

نگاه می کرد ظلمی رو که چند سال بود گریبان مردم مظلوم سوریه شده بود و دم نمی زد. 

مرد توی خون غلت می زد و زن هم اونقدر جیغ کشیده بود که بی حال روی زمین افتاده بود و تموم سر و صورتش خاکی بود.

نگاهم به دختر افتاد که مظلومانه بالای سر پدر و مادرش نشسته بود و زار می زد.

با دیدن این صحنه دست هام مشت شد.

از نامردی روزگار و مظلومیت این خانواده سه نفره مشت شد.

از اینکه می گفتن صبر کم خدا سی ساله مشت شد.

اما،صبر من مثل صبر خدا نبود.

من بنده ی خدا بودم و او خدا بود.

صبر من ،صبر ایوب نبود.

یکی از داعشی ها بالای سر دختر ایستاد.

با پوزخند نگاهی بهش انداخت.

کمی بعد خم شد و موهای دخترک رو‌گرفت و بلندش کرد.

با گرفته شدن موهاش فریادی کشید و پدرش رو صدا زد.

اما،پدرش تنها چشم های بی رمقش رو باز کرد و لبخند تلخی زد.

مرد با چشم های هیز و دریده اش تموم صورت دختر رو رصد کرد و بعد او رو محکم روی زمین انداخت.

با پرت شدنش روی زمین آخی بلند گفت.

دستش رو ،روی زنواش گذاشت و هق هق اش بلند شد.

نگاه شیطانی اش رو از دختر گرفت و به پدر دخترک که از درد خودش رو ،روی زمین جمع کرده بود دوخت.

با خونسردی به طرف مرد رفت.

با رفتن اون از خدا بی خبر زن و دختر با وحشت دنبالش کردند.

با رسیدنش به مرد ایستاد و خودش رو کمی به سمت مرد متمایل کرد‌

دستش رو جلو برد و یقه ی مرد رو گرفت و به سمت خودش کشید ‌.

مرد از درد فریادی کشید.

از درد کشیدنش تموم سلول های بدنم از درد فریادی کشیدند.

سرش رو به‌گوش مرد نزدیک کرد.

چیزی بهش گفت که نفهمیدم ‌.

چند لحظه بعد سرش عقب برد.

پدر دختر باچشم های غمگین و متعجب به اون کفتار زل زد.

با اون که رمقی نداشت اما،تفی توی صورت مرد انداخت.

با خیس شدن صورتش چشم هاش رو با عصبانیت روی هم‌گذاشت.

با شدت یقه اش رو ول کرد که مرد افتاد.

پاش رو بلند کرد و محکم به شکم مرد کوبید.

باز فریادی دیگه ای از روی درد زد.

اما،ول کن نبود چند بار دیگه هم پاش رو به شکم مرد کوبید.

اونقدر کوبید که مرد خون بالا آورد.

با دیدن خون صورتش رو به حالت چندش جمع کرد و روش رو برگردوند.

تا به قول خودش صحنه ی چندش آور مقابلش رو نبیند.

سرش رو که برگردوند وصورت پر از بغض دخترک رو دید.

با دیدن دختر ابرویی بالا انداخت و لبخند چندش آوری زد.

با رفتن به سمت دختر ،خون توی رگ هام بست.

لرز خفیفی به بدنم افتاد.

خدا خدا می کردم اون چیزی که حدس می زدم نباشه.


#صالحه_بانو

#فصل_دوم


🎋🎋🎋🎋

Report Page