🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه

#پارت_بیست_سه


بهراد


با صدای زنگ گوشی، چشم هام رو بی رمق باز کردم. 

 با بی حال غلتی زدم و بالشت رو روی سرم گذاشتم تا صدای اون لعنتی رو نشنوم. 

اما، هر کی که بود خیلی سمج بود و ول کن نبود. 

با غر غر توی جام نیم خیز شدم.

با نیم خیز شدنم یک لحظه سرگیجه گرفتم. 

دستم روی سرم گذاشتم و چشم هام رو با حرص بستم. 

_لعنتی...

با صدای زنگ دوباره گوشی، با حرص چشم هام رو بستم و بدون توجه به سرگیجه ام با یک حرکت از جام بلند شدم. 

به طرف گوشی که روی عسلی بود، رفتم. 

بدون اونکه توجه ای به شماره ی صفحه گوشی بندازم نوار سبز رنگ رو لمس کردم

:

_بله؟! 

_سلام بهراد خان. 

با شنیدن صدای پشت گوشی گوش هام تیز شد. 

خیلی وقت بود که بهم زنگ نزده بود. 

نوچه ی دست راست همایون بود،ناصر!!

با صدای جدی گفتم :

_چی می خوای؟! 

_شناختین بهراد خان؟! 

_آره. 

مگه می شه غلام گوش به حلقه ی همایون رو نشناسم. 

معلوم بود که حرصی شده. 

چون صداش داشت از خشم می لرزید. 

_از طرف همایون خان خبری براتون دارم. 

خونسرد چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.

طوری با غرور می گفت همایون خان، انگار که پادشاه کل جهانه. 

_من، تمایلی به شنیدن این خبر ندارم. 

_اما، باید داشته باشین. 

به آینده ی کاری هردتون بستگی داره. 

یک تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم :

_صحیح اما، من تا اون جایی که یادم می یاد با شما شراکتی نداشتم. 

بعدم کار من از کار شما کلا جداست.

_شما درست می گین بهراد خان اما، این رو هم مورد توجه قرار بدین که هر مشکلی که برای یکی از شما پیش بیاد اون یکی هم همراه اون می سوزه. 

دندونام رو از حرص روی هم ساییدم.

لعنتی داشت تهدید می کرد. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page