🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞

🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_بیست_یک


مسعود 


با چند قدم بلند خودم بهش رسوندم. 

با بهت به جسم خونی دختره نگاه کردم. 

باورم نمی شد این بالا رو سرش آورده باشه. 

تموم سر و صورتش خونی بود. 

اگه بار اول ندیده بودمش نمی شناختمش. 

با عصبانیت به طرفش خم شدم. 

نفس نمی کشید، دستم رو روی نبضش گذاشتم خیلی ضعیف بود. 

صدای پر از بهت جولیا رو شنیدم :

_اوه یا مسیح این کیه آقا؟! 

چه بلائی سرش اومده؟! 

مرده؟! 

از سوال های پی در پی جولیا کلافه شدم. 

سرم رو برگردوندم و نگاه عصبانی ام رو بهش دوختم. 

نگاهم رو که دید خفه شد و سرش رو پایین انداخت.

پوف کلافه ای کشیدم. 

بعضی وقت ها پرحرفیش زیادی روی مخ بود. 

یک دستم رو آهسته زیر سرش گذاشتم و دست دیگه ام رو زیر پاهاش. 

با یک حرکت بلندش کردم. 

رو کردم سمت جولیا که خیره به صورت خونی دختره بود. 

اخمی کردم و گفتم :

_جولیا برو کنار بذار رد بشم. 

با این حرفم به خودش اومد و کنار رفت. 

از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق ته راهرو به راه افتادم. 

دستگیره ی در روپایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

به آرامی روی تخت گذاشتمش. 

صدای نگران جولیا فضا رو پر کرد. 

_آقا حالش خوب نیست. بهتر نیستببریمش بیمارستان؟!

اخمی کردم. 

بیمارستان بردنش ریسک بزرگی بود. 

مطمئن بودم، اون لعنتیا اولین جایی رو که می گشتن بیمارستان بود. 

امکان لو رفتنمون زیاد بود. 

با صدای جدی گفتم :

_نه. خودمون یک کاریش می کنیم. 

_اما آقا... 

_هیس جولیا هیچی نگو همین که گفتم. 

بهتره از این موضوع کسی خبر دار نشه. 

حالا هم برو وسایل رو بیار باید زخم هاش رو ببندیم تا عفونت نکنه. 

بعد اخطار گونه بهش خیره شدم. 

از ترس قدمی عقب رفت و با صدای ضعیفی گفت :

_بله آقا. 

بعد صدای پاشنه های کفش جولیا بود، که خبر رفتنش رو می داد. 

خیره شدم به صورتش. 

اوضاعش خوب نبود. خداکنه بلائی سرش نیاد. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂


Report Page