🍪

🍪

Arima

ادمای فضول و مضخرف همیشه پیدا میشن

همه جا هستن و نسلشون قرار نیست منقرض بشه

شاید این برای یه عده هم صدق کنه که درمورد زوج های ال جی بی تی هم نظر میدن

خب..

ولی ممکنه عجیب باشه که دقیقا یکی از همین هیترا

بعدا خودش ال جی بی تی دراد؟

این کلیتش بود حیحیحیی 

(میخام ویکوک بگم)


همیشه با خودش ارزو میکرد ک کاش هیچوقت تو همچین شهری به دنیا نمیومد

و یا حداقل کاش هیچوقت تو همچین مدرسه ای نمیومد!

مدرسه اش از نظر علمی زیاد پیشرفته نبود ولی 

بخاطر یه چیزی توی منطقه معروف بود

بخاطر هیترای ال جی بی تی !

اون مدرسه حتی یه اکیپ بزرگ داشتن که اعضاش همه هیتر و مخالف این پرچم و ادماش بودن

ولی تهیونگ

همچین چیزیو نمیخاست

همیشه ازین مدرسه و این اکیپ مسخرش ک معروفشون کرده بود نفرت داشت

اما به دلیل فقر مالی خانوادش 

نمیتونست مدرسه اشو عوض کنه و همینطور از طرفی چون سال اخری بود ارزش نداشت عوض کنه مدرسه رو

وقتی از سال اول تحمل کرده پس الانم میتونه

تهیونگ گرایشش بای بود و هم با دختر قرار گذاشته بود و هم با پسر

ولی توی مدرسه و اطراف اون فاکی نمیشد راحت کارشو انجام بده چون اگ‌ میفهمیدن نه تنها از مدرسه اخراج میشد بلکه هم خودش هم خانوادش درگیر مشکلات زیادی مثل پلیس و حرفای مردم میشدن

برای همین نمیتونست کاری کنه و معمولا رابطه هاشوزود تموم میکرد

یه روز

توی مدرسه قدم میزد تا اینکه یه پسری یهو جلوش ظاهر شد

تهیونگ اون پیکسلی که مال اون اکیپ لعنت شده بودو روی لباس پسر دید

و متوجه شد طرف عضو اون اکیپه!

-چی میخای؟

+من جونگکوکم، جئون جونگکوک! شما دانش اموز سال اخر کیم تهیونگ هستین؟

تهیونگ کمی تو‌جاش تکون خورد و دستاشو توی جیبش فرو کرد.

-خب اره خودمم، چطور؟

کوک لبخند خرگوشی و‌کیوتی زد که بباعث شد تهیونگ بدون توجه به هیتر بودنش لبخند کوچیک و‌کوتاهی بزنه و بعدش خودشو جمع کنه

+سنپای شما خیلی طرفدار دارید! درساتون همیشه عالیه و توی خیلی از اکیپای مدرسه مثل موسیقی و هنر فوق العاده اید!چرا تا به حال عضو اکیپ ما نشدین؟!

تهیونگ سعی داشت خودشو کنترل کنه و عصبی و کلافه نشه

-خب من برای این کارا وقت ندارم بچه جون، سرم ب اندازه ی کافی شلوغ هست که نخوام عضو اکیپتون بشم و برم برای بقیه شعار بدم!

اینو گفت و بدون اینکه فرصت دیگه برای حرف زدن ای به کوک بده ازونجا رفت

کوک لبشو گاز گرفت و ایشی گفت

+مرتیکه ی بی ادب

برگشت پیش دوستاش و بخاطر ذوق کور شده اش ناراحت بود

تهیونگ رفت بیرون تا کمی اب به صورتش بزنه

حس میکرد هروقت یه هیتر میدید دل و روده اش بهم میپیچه و دلش میخاد مشتش بی اختیار بالا بره و طرفو بزنه!

ولی خب اون بچه بود 

و الان ازینکه خودشو کنترل کرد و طرفو نزد راضی بودش!

به هرحال میدونست طرفدار زیاد داره و خیلیا روش کراشن 

ولی ی حرفی داشت

-به من چه که بقیه ارم خوششون میاد یا ازم متنفرن!

زندگی خودتو بکن بدون اینکه از عمد به کسی اسیب بزنی.-

از سرویس بیرون اومد و دوباره کوکو دید.

فاکی زیر لب گفت و جلواومد.

-دیگه چی میخای بچه؟

کوک لباشو اویزون کرد

+اگه عضو نمیشین، میتونم دلیلتونو بدونم؟قول میدم به هیچکس نگم و بین خودمون بمونه.از وقتی که اومدم تو این مدرسه شما کسی بودین که من الگوی خودم قرارش دادم اگه میشه، میخام بدونم نظریه ای که تو ذهنتونه درمورد این اکیپ چیه..

تهیونگ اهی کشید و دستشو روی شونه ی پسر کوچیکتر گذاشت.

- اگه میخای بدونی من چی فکر میکنم بعد مدرسه بیرون منتظرم بمون، من الان کار دارم باید برم

و باز هم بدون گوش دادن به حرف اضافه ای اونجارو ترک‌کرد

کوک نمیدونست باید خوشحال باشه یا بترسه

ولی این چیزی بود که خودش میخاست پس بهتر بود انجامش میداد.

بعد از ظهر وقتی مد تعطیل شد

کوک بیرون مدرسه منتظر تهیونگ موند تا ببینتش

ولی ته نیومد

و کوک داشت کم کم خسته میشد

با پاش سنگای ریز رو زمینو پرت میکرد و با لبای اویزون شده به اطراف نگاهی انداخت

همه ی بچه ها رفته بودن و مدرسه به طرز فاکیی ساکت شده بود

میخاست بره ولی با کشیده شدن کیفش به عقب هینی گفت و میخاست جیغ بکشه ولی ته دستشو جلوی دهن پسر گذاشت و اجازه ی این کارو بهش نداد.

-هیسس منم بابا چرا ترسیدی؟!

کوک هم نفس راحتی کشید و هم میخاست تهیونگو دعوا کنه که چرا دیر کرد 

ولی خایه نداش که بهش توهین کنه چون اون بزرگترش بود و یه جورایی ازش میترسید.

دستای کشیده ی تهیونگو از دور دهنش باز کرد و سمتش چرخید.

+ببخشید سنپای..

تهیونگ موهای اون بانی کوچولوی رو مخو بهم ریخت .

-همراهم بیا

گفت و سمت کلاس خودش راه رفتاد

و کوک هم دنبالش دوید تا بهش برسه

باهم رفتن توی کلاس درسی تهیونگ

کسی نبود پس میتونستن راحت باهم حرف بزنن

تهیونگ روی میز معلم نشست و کوک با کیفش اروم نشست روی یکی از صندلیا و به مرد بزرگ رو به روش خیره شد

تهیونگ ابرویی بالا انداخت .

-چرا انقد بهم خیره شدی بچه؟آدم ندیده ای؟

کوک کمی هول کرد و صاف نشست.

+نه نه من.. منتظر بودم شما دلیلتونو بگین

ته تک خنده ای کرد و نگاهشو از پسر گرفت،

-من مجبورم جوابتو بدم؟

کوک اب دهنشو قورت داد و سوییشرت سفیدشو توی بغلش فشرد.

+اخه...اخه خودتون گفتین بیام اینجا تا بهم بگین..اگه نمیخاین بگین پس دلیل اوردن من اینجا چیه سنپای؟!

تهیونگ خنده ای کرد و از روی میز بلند شد

سمت میزی که کوک روش نشسته بود اومد و روی میز سمت صورت پسر کوچولو که توش استرس موج میزد خم شد.

-شاید یه کار دیگه ای باهات داشتم؟

جونگکوک حس میکرد قراره اتفاق بدی بیوفته

اگه تهیونگ هم...؟

دستشو که زیر سوییشرتش بود سمت جیبش برد و میخاست اون اسپری فاکیی که بهشون داده بودن رو دراره ولی دید ته عقب کشید.

متعجب و با چشمای درشتش بهش خیره شد

-شوخی کردم باهات بچه

خندید

-ممکنه حرفام باب میلت نباشه قراره لو برم؟چطوری بهت اعتماد کنم؟فکر کردی هرکی بیاد اینجوری بهم بگه زود حرفامو بریزم بیرون براش؟!ازین ادما کم نیومده پیشم که گولم بزنه پس فکر نکن مورد اعتمادمی.

فکر میکرد کوکو با این حرفش قانع کرد که بره و ناامید شه

ولی برعکس شد..

یه لبخند پهن روی صورت اون بانی به وجود اومده بود و ته واقعا داشت دنبال دلیل لبخند اون میگشت!

کوک اسپریو سرجاش نگه داشت و از روی میز بلند شد

سمت تهیونگ اومد و جلوش تا کمر خم شد و تعظیم کرد

ایستاد و با همون لبخندش سمت پنجره ی کلاس رفت.

+میدونستم آدم اشتباهی رو انتخاب نکردم...

و اینبار

این تهیونگ بود که گیج بود!

-چیشد الان؟!چی داری میگی بچه جون؟

کوک سرشو به پنجره تکیه داد و به اسمون قرمز بیرون خیره شد.

+میدونم مخالف اون اکیپی سنپای

تهیونگ چندبار پلک زد ولی نخاست ضایع بازی دراره.

برای همین سکوت کرد و دوباره روی میز نشست و به حرفای کوک‌گوش کرد.

+نمیخاد بترسی من قرار نیست چیزی بگم، میدونی دلیل اینکه من عضو این اکیپ مسخره شدم چی بود؟

تهیونگ نوچی زیر لب گفت و کوک ادامه داد.

+خانواده ی من ال جی ان سنپای..

درواقع من مادر ندارم و کسایی که خانواده ی منن، دوتا پدرای منن

من دوتا بابا دارم .

تهیونگ جا خورده بود..

الان این بچه داشت راست میگفت؟!

اصلا اگه اونا گی ان پس چطوری بچه دارن؟

+میدونم کلی سوال تو ذهنته الان

کوک نفس عمیقی کشید.

+پدر و مادر واقعی من منو نخاستن

من از جایی که یادمه 

توی یه گی بار کار میکردم

فکر اینکه یه بچه ی پنج شیش ساله توی گی بار بزرگ شه سخته نه؟

و چون طبق گفته ی بقیه، پسر کوچولوی خوشگلی بودم..

همیشه دستای کثافتی بودن که میخاستن لمسم کنن با اینکه من سنم خیلی کم بود..!

میدونی تنها کسی که مواظبم بود کی بود؟

ته به حرفای پسرک با دقت گوش میداد و نگاهش میکرد.

-کی..؟

کوک لبخندی زد.

+بابای اولم

ریز خندید،

بابای اولم اونجا بارمن بود 

و نمیذاشت کسی منو اذیت کنه

درسته خیلی حرفای کثیفی شنیدم ولی اون نمیذاشت بیشتر ازین اسیبی ببینم

از وقتی اون اومد تو گی بار من واقعا نسبت به قبل خیلی ارامش داشتم..

بیشتر وقتا نمیذاشت از تو اتاق گی بار بیام بیرون که کسی منو ببینه

و جالب این بود که خود بابام یه دوست پسر داشت و گی بود

لبخندی زد و به تهیونگ نگاه کرد.

+اینا دروغ نیست بعدا اگه شد میبرمت پیش باباهای مهربونم

تهیونگ سرشو تکون داد و کوک ادامه ی حرفاشو زد.

+یادمه من سیزده سالم شده بود

بابای اولیم اون شب بار نبود و من دست تنها بودم

بجاش بابا دومیه اومده بود و کلی هم باهم حرف زدیم و خندیدم

ولی بعدش..

من رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم اما تو گی بار ادم مست زیاد هست

یه مرد با هیکل گنده اومد داخل اتاق من و فکر میکرد اینجا وی ای پیه!

و من یکی از هرزه هام..

نزدیک بود اتفاقای بدی بیوفته و بهم تجاوز بشه اما بابای دومم نذاشت...

و همون موقع که باهاش درگیر شد دستش شکست..

و من واقعا خیلی عذاب وجدان داشتم که نتونستم از خودم دفاع کنم و باعث شدم اون اسیب ببینه...

و بعد این ماجرا بابای اولیم ازونجا استفا داد و دنبال یه کار دیگه گشت

بخاطر من...

که من دیگه اسیب نبینم...

واقعا خیلی دوسشون دارم..از مادر و پدر واقعی خودم هم بیشتر دوسشون دارم...

من با ال جی مشکلی ندارم چون خودم با چشمم هم خوباشونو دیدم و هم بداشونو..

حتی پدرای من انقدر عشقشون به هم قشنگه و عمیقه که گاهی بهشون میگم ینی گرایش من چیه؟منم مثل شما میشم و یا دختری قراره مال من بشه؟

بهم میگن خودت باید علاقه تو پیدا کنی 

و من هنوز نفهمیدم...

به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد.

+ اینکه عضو این اکیپ مسخره شدم..بخاطر اینه که کسی نفهمه خانواده ی من گی ان...

و بهشون اسیب بزنن..

اگه اینجا باشم کمتر بهم شک میکنن سنپای...

خیلی اذیت میشم ولی مجبورم...باید اینکارو انجام باید یک بارم که شده من برای پدرام کاری کنم...

بغضش شکست و قطره اشکی از چشمای درشتش روی صورتش ریخت...

+متاسفم اگ با حرفام اذیت شدی...

تهیونگ از جاش بلند شد و سمت پسر کوچیکتر اومد.

اونو بین باروهاش گرفت و موهای مشکی و زیباشو نوازش کرد.

-هیس اروم باش بچه..چیزی نشد.

کوک خودشو توی بغل تهیونگ فرو‌کرد و گفت.

+اینو گفتم که باور کنی من کسی نیستم که گولت بزنم و اگ‌حرفی بهم بزنی برم لو بدم...پیش خودم میمونه...

تهیونگ صورت جونگکوکو بالا اورد و تو چشمای خیس شدش زل زد.

- هعی کوچولو، نترس منم به کسی نمیگم نگران نباش این یه راز میمونه بین من و‌تو

کوک لبخندی زد.

+ینی دیگه قابل اعتماد شدم سنپای؟

تهیونگ خندید و لپای تپل اون بانیو کشید.

-اره قابل اعتماد شدی کیوت 

درسته که تهیونگ هنوزم بهش شک‌داشت و اعتماد نداشت ولی این برمیگرده به شخصیتش که ادمی شکاکه و به راحتی به کسی اعتماد نمیکنه و الانم نمیخاست زیاد گیر بده پس چیزی نگفت.

کوک جیغ خفه ای کشید و از لبه ی پنجره و بغل تهیونگ بیرون اومد و سمت کیفش رفت

دفترچه اشو برداشت و اومد پیشش.

+خب خب بگو دلایلتو هیونگ

تهیونگ تعجب کرد.

-دفترچه چرا؟!

کوک لبشو گاز گرفت.

+خب یادداشت کنم حرفاتونو...؟اخه ممکنه یادم بره..

تهیونگ خندید

-مگه خنگی؟

کوک لبخند خجالت زده ای کرد

+خب شاید...ایش ولش کن حرف بزن اعع

تهیونگ با خودش گفت ک چقدر این بچه رو مخ و کیوته 

نشست روی میز و شروع کرد حرف زدن.

-اوکی اگه تونستی بنویس

و از عمد شروع کرد به تند تند حرف زدن و حرفای رکیک جلوی بچه:)

-خب خب به نظر من این اکیپ واقعا کصشعره محضه چون اولا به اونا چه که ملت چیکار میکنن دوما انقد بیکارن و کونشون تنگه که میان شعار میدن برای مسائلی که به اونا هیچ ربطی نداره؟!

کوک با یه قیافه ی اخمالو به تهیونگ‌نگاه کرد.

-چیه؟!

+خب اروم دارم مینویسم:‹ و اینکه..لطفا حرف زشت نزنید ایش....

تهیونگ دوباره خندش گرفت

-تو خیلی بامزه ای بچه ی سال اولی اسمت چی بود؟

کوک لپاش سرخ شدن و سعی داشت لبخندشو کنترل کنه

+امم من جونگکوکم، جئونم فامیلمه فامیل بابای اولم که هم رو منه هم رو بابا دومی حیحیی

تهیونگ موهای اون بچه رو بهم ریخت و سرشو تکون داد.

-اوکی پس اروم میگم هرچیو میخای بنویس فسقلی

و با لبخند ادامه ی حرفشو گفت.

اون روز برای هردوشون متفاوت بود...

شاید قرار بود دوستای صمیمی بشن؟

و یاهم فراتر از یه دوست؟

بقیش با خودت تصور کن:)

مثلا قرار بود سد باشه جرررر

Report Page