🥂🏯

🥂🏯


با اخم‌های درهم و تلخی ماشین رو خاموش کرد و بدون انداختن نیم‌نگاهی به پسر کنار دستش، فقط اون رو مخاطب جمله‌ی سردش قرار داد:

- پیاده شو، باید دستتو ضدعفونی کنی سریع‌تر.

لحن سرد چانیول آزارش می‌داد. این که تو دو ساعت گذشته، یک ثانیه هم نگاهش نکرده بود، بدترین اتفاق برای بکهیون محسوب می‌شد و دلش می‌خواست فلش‌بک بزنه به عقب و اون حماقت رو نکنه.

دو مرد جوون پشت سر هم وارد ویلا شدن.

- پِرِل؟

مرد بزرگ‌تر صداشو بلند کرد و کمتر از بیست ثانیه‌ی بعد، زن قدکوتاه و تپلی که پوست شکلاتی رنگش بامزه‌اش کرده بود، سمت اون زوج دوون تقریبا می‌دویید.

- سلام آقا.

زن با نفس‌نفس و لهجه‌ی بامزه‌ای که به کمک بکهیون کره‌ای رو بهتر یادگرفته بود، گفت و نگاه نگرانش سمت پایین اومد و روی دست پسر کوچیک‌تر نشد.

- دستت چیشده عزیزم؟

لحن مادرانه و مهربون پرل فقط باعث می‌شد بیشتر بغض کنه، لبخند ماسیده‌ای روی لبش نشوند و سری به نشانه‌ی " چیز مهمی نیست. " تکون داد.

- میشه لطفا دست بکهیون رو ضدعفونی کنی؟ فقط حتما مطمئن شو هیچ شیشه خورده‌ای زیر پوستش نمونده باشه و با بتادین سفید بشورش.

و مرد در مقابل نگاه ناباور و خیس همسرش و خدمتکار خونه، قدم‌های سنگینش رو سمت راه‌پله‌ی مارپیچی کشوند و بکهیون تا زمانی که هیکل قدبلند و چهارشونه‌ی چانیول از دیدش محو بشه، بهش خیره موند.

نگاه درمونده‌اش رو پایین انداخت و به دست زخمیش خیره شد. آب دهنشو با زحمت قورت داد و شونه‌ای بالا انداخت.

- تقصیر منه، اما آشتی میکنه مگه نه؟ میشه دستمو برام ببندی؟ می‌سوزه.

صدای لرزون و لبخند بی‌جون روی لب‌هاش تناقض زیادی باهم داشتن، اما زن میانسال فقط می‌تونست با نگاهش نگرانیش رو بروز بده و نمی‌خواست چیزی بپرسه.

چون می‌دونست اون پسر جوون که موهای عسلی رنگش نامرتب رو پیشونیش ریخته بودن و کف دست و بند انگشت‌هاش بریده شده بودن، حال خوبی برای جواب دادن نداره. پس فقط با نگرانی دست آسیب دیده و خونیِ پسر رو گرفت و سمت آشپزخونه هدایتش کرد.

تا نیم‌ساعت بعد که دست آسیب دیده‌اش رو پرل براش بست، فقط سکوت کرد و با چشم‌های بسته و پیشونیشو به میز چسبوند داد.

- میشه تنهام بذاری؟

زمزمه کرد. می‌تونست نگاه خیره و نگران زن رو از پشت پلک‌های بسته‌اش حس کنه. پرل بدون حرف دیگه‌ای آشپزخونه رو ترک کرد.

- احمق.

جشن تولد لوهان رو خراب کرده بود. چانیول رو عصبی و دلخور کرده بود و لیوان نازک نوشیدنیش رو توی فشار مشتش شکسته بود. و واقعا احمق بود.

- احمق نفهم. نمی‌تونی صبر کنی توضیح بشنوی نه؟

سعی می‌کرد صدای لرزونش بلند نباشه. با کلافگی چنگی لای موهاش زد و قطره‌ی بی‌رنگ اشکش رو میز شیشه‌ای رها شد.

اونم حق داشت، اصلا بیشتر از چانیول حق داشت!

این که دو هفته، هر روز ببینه همسرش با تلفن صحبت میکنه و اکثرا داد میکشه. اعصابش بهم‌ریخته بود و دیگه مثل قبل لبخند نمیزد. زود میرفت و دیر میومد.

بکهیون حق داشت در جواب " چرا "هاش، یک جواب ساده و خلاصه بگیره.

اما چانیول لجباز بود.

و بکهیون از اونم لجبازتر، و آسیب‌پذیرتر.

نگاهی به یخچال نقره‌ای رنگ انداخت و با مکث از جاش بلند شد. فیخ‌فیخ آرومی کرد و درش رو باز کرد. به ردیف نوشیدنی‌ها نگاه دقیقی انداخت. بخاطر مشکل خواب و کابوس‌هاش، نباید در روز کافئین زیادی می‌خورد. اما فقط با بیخیالی و حرص به قوطیِ قرمز-مشکی کولا چنگ زد و در یخچال رو بست.

دست راست بود و حالا با بدبختی به انگشت‌های کشیده‌اش که کاملا با باند سفید پوشیده شده بودن نگاه می‌کرد. قوطیِ خنک و عرق کرده رو روی میز گذاشت.

- با دست چپ هم می‌تونم.

مطمئن زمزمه کرد و اهمیتی به تصویر ماتی که بخاطر اشک‌هاش بود، نداد. انگشت شستش رو روی قفل قوطی گذاشت و با ساعد دست آسیب دیده‌اش، بدنه‌ی سردش رو نگهداشت.

سعی کرد. اما نشد. نفسشو فوت کرد و با لجبازی بازم امتحان کرد، اما قوطی روی میز سُر می‌خورد و می‌خواست به پسر بفهمونه:

" یک دستی نمی‌تونی بازم کنی! "

درمونده خندید و اشک‌های جمع شده‌اش پایین ریختن. نگاهی به دستش انداخت. 

- به جهنم که می‌سو.. آخ.

ایده‌ی لجبازی کردن با خودش و چنگ زدن قوطی با دست راستش احمقانه بود و حتی نمی‌تونست انگشت‌هاشو جمع بکنه.

- محض رضای خدا، من واقعا می‌خوام بخورمت.

تقریبا بلند نالید و این‌بار قوطی رو بین میز و رون پاش گیر انداخت و با دست چپ سعی کرد بازش کنه. 

- به هیچ‌‌عنوان از پرل کمک نمی‌خوای. چانیول هم باهات قهره. پس خود بیشعورِ ضعیفت باید بازش کنی بیون بکهیون. لطفا بازشو تخمسگِ کوفتی!

با اشک غرید و پاشو روی زمین کوبید. حس می‌کرد برای خفه شدن صداهای توی مغزش، به نوشیدن اون خنک و شیرین احتیاج داره. اما فعلا به طرز مسخره‌ای حتی نمی‌تونست درش رو باز کنه!

از ضعیف جلوه کردنش متنفر بود.

سر قوتی رو سمت دهنش بالا آورد و سعی کرد با فشار دندون‌های جلوش، بازش کنه.

- وای بکهیون وای وای..

نتیجه خاصی جزء تیر کشیدن دندون و لثه‌هاش نگرفت و با خشم قوطی رو روی میز کوبید. هق کوتاهی زد و سمت سرویس چاقوهایی که روی کانتر چیده شده بودن رفت.

" به جهنم که صدام رو می‌شنوی، من باید این کولا رو بخورم. و بایدم خودم بازش کنم. "

تو ذهنش داد کشید و رندوم یکی از چاقوهای تیز رو چنگ زد. سمت میز رفت و قوطی رو به شکمش چسبوند تا تکون نخوره. نوک تیز و باریک چاقو رو زیر قسمت برآمده‌ی فلزی گذاشت و سعی کرد بالا بکشتش و در کوفتیِ نفرین شده رو باز کنه.

- لطفا! انقدر لج نکن عوضی، بازش..

- چیکار می‌کنی؟

صدای کنجکاو و بلند شخص جدیدی که وارد آشپزخونه شد، باعث شد صدای بلند پسر همراه با هق‌هق‌‌اش قطع بشه و ترسیده به عقب برگرده.

نگاه تیره‌ی چانیول با دیدن چاقو گرد شد و سمتش اومد.

- احمقی؟

چاقو به شتاب از دستش گرفته شد. چانیول مستقیم بهش نگاه نمی‌کرد. حتما صدای فحش دادنش به اون نوشیدنیِ لعنت شده انقدری بلند بود که بشنوه و بیاد.

- برام بازش کن.

لب‌های شور از اشکشو مکید و با تردید جملشو به پایان رسوند. مرد قدبلند اما بی‌توجه به حرف همسرش، چاقو رو سر جاش گذاشت و سمت خروجیِ آشپزخونه رفت. عملا پسر موعسلی رو نادیده گرفته بود.

- چانیول؟ یعنی چی این کارا؟

با صدای بلندی پرخاش کرد و چانیول سرجاش متوقف شد، بعد از مکث کوتاهی چرخید و با تکیه زدن شونه‌اش به دیوار و دست به سینه شدن، به پسر آشفته نگاه کرد.

- همیشه اونی که اشتباه میکنه منم؟ تو هیچ تقصیری نداری نه؟ جالبه!

هیستریک خندید و بدنش لرزید. دست‌هاشو بدون توجه به دردش، به هم زد و صداشو بالاتر برد.

- واقعا جالبه. بکهیون همیشه مقصره و چانیول بی‌تقصیر. بکهیون همیشه گوه میزنه به پیوند بینشون و چانیول بی‌تقصیره. منِ بی‌لیاقت همیشه رابطمونو بی‌ارزش میکنم و تو کاملا بی‌تقصیری، آره یول؟

- من وسط اون همه آدم، لیوانو تو دستم خورد کردم؟ وقتی لج کردی اومدی بیرون، شنیدی داد میزدم "بکهیون عزیزم دست لعنتیت خون‌ریزی داره.."؟ شنیدی یا نه بکهیون؟ حالا کی تقصیر داره؟ کی بچه بازی درآورد؟

آروم حرف میزد. قرار نبود مثل بکهیون داد بزنه و جو رو متشنج‌تر بکنه. خودش بهتر از هر کسی می‌دونست بالا رفتن صدای خودش، لرزش تن همسرش رو بیشتر میکنه و دست‌آخر فکش قفل میشه و شونه‌هاش منقبض میشن.

و اون لحظه یعنی شروع اصلیِ امشبشون!

- چرا بهم نگفتی؟

چنگ پر حرصی لای موهای موهای پُر پُشتِ مشکیش زد و سعی کرد نفس‌های داغشو فوت کنه.

- بکهیون، متوجهی جدیداً قرص‌های آرامبخشت قوی‌تر شدن؟ متوجهی لرزش دستات بیشتر شده؟ شاید تو حواست نباشه، اما من خیلی خوب می‌بینم که همسرم نصفه‌شب چطور از خواب می‌پَره و ده دقیقه فقط به تاریکی خیره میشه. خودت اینا رو می‌دونی؟ نه.

تپش قلبش بالا بود و کم‌کم زانوهاش به لرزش می‌افتادن. آره نمی‌دونست. بکهیون هیچ‌چیزی از خودش رو نمی‌خواست بدونه. مرد با خشم و طلبکاری به پسر موعسلی خیره موند تا جواب بگیره.

- چرا بهم نگفتی؟ مگه نمیگی "همسرتم" پسرا چرا نگفتی یول؟

قوطیِ گرم شده‌ی کولا بین انگشت‌هاش فشرده می‌شد و چشم‌هاش مدام پُر و خالی می‌شدن. داد میزدن، ولی قرار نبود اهمیتی بدن.

- می‌گفتم دارم ورشکسته میشم، برام پاپوش درست کردن، ممکنِ بیوفتم زندان حتی، با جون خانوادم تحدیدم کردن، ازم خواستن براشون اسلحه قاچاق کنم‌.. اینا رو می‌گفتم؟ خیلی‌خب، بیا گفتم!

- چانیول.

ناباور لب زد و مرد در جواب فقط شقیقه‌هاش رو فشرد. پشت دست باندپیچی شده‌اش رو روی لب‌هاش گذاشت و هق بی‌صدایی زد.

- تو..

سعی کرد نفس بگیره.

- تو چجوری بهم نگفتی چانیول؟ چرا نگفتی؟

- بیا اینجا.

بدون فکر سمت آغوش باز همسرش قدم‌تند کرد و ثانیه‌ی بعد بازوهاشو دور گردنش پیچیده بود و چانیول محکم‌تر از هر وقتی بغلش کرد.

- درستش می‌کنم. دارم درستش می‌کنم بکهیون، نلرز اینجوری.

لبشو به شونه‌ی چانیول چسبوند تا صدای گریه‌اش بلندتر از این نشه. 

- باید.. باید م...

- دیگه حالا که گفتم عزیزم. تموم شد.

عضلات منقبض شده‌ی گردن پسر رو با دست ماساژ داد و دمه گوشش پچ‌پچ کرد تا آروم‌ بگیره و لرزشِ لعنتیِ بدنش آروم بگیره.

- کولا می‌خواستی بخوری؟

سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و کمی عقب کشید. قوطیِ گرم شده‌ی کولا رو بالا گرفت.

- این گرم شده، یکی دیگه برام باز کن. می‌خوام.

مرد خنده‌ی کوتاه و گرمی کرد. دستش چنگ ملایمی به موهای کوتاه پشت گردن بکهیون زدن و پیشونی‌هاشون رو بهم سنجاق زد.

- تو فکر کردی من ولت می‌کنم؟ هیجا نمیرم و نمی‌تونن ببرنم بیون بکهیون. من تا آخر عمرم می‌خوام در کولا‌هات رو برات باز کنم و لبای شیرین شدت رو ببوسم.



Report Page