🎋🎋🎋🎋

🎋🎋🎋🎋


#آیه_در_طوفان

#پارت_دو


آیه


چاقو رو محکم توی دستم فشار دادم.

انگار که محافظ منه.

هر لحظه صدای پا نزدیک تر می شد و من هر لحظه بیشتر خودم رو جمع می کردم.

صدای پا رو همراه با نفسی خشن و کشدار درست نزدیک سوراخ حس کردم.

آب دهنم رو با ترس قورت دادم.

این نفس کشدار و خشن نمی تونست نفس کشیدن یک آدم باشه!!

آه سوزناک از گلوم خارج شد.

درست حدس زده بودم ،این نفس خش دار یک سگ بود.

سگی که برای پیدا کردن آدم ها تربیت کرده بودند.

سوراخ درست روبه روی من قرار داشت.

سگ هم با یک چشم وحشتناک و حریصش به من چشم دوخته بود.

بی حرکت موندم.

کوچکترین حرکت مساوی بود با پارس سگ و نابودی من.

چشمش رو فاصله داد و پوزه زشتش رو کمی به داخل سوراخ تمایل داد.

نفسی عمیق کشید و دوباره با همون چشم به من نگاه کرد.

بوی خون و تعفن همه‌ جا رو پر کرده بود.

عرق سردی رو ،روی پیشونیم حس کردم.

چشم هام رو بستم و ازته قلبم خدا رو زیر لب صدا کردم.

توی این موقعیت تنها تکیه گاهم فقط خدا بود.

با بسته شدن چشم هام ،سگ به حرکت چشم هام واکنش نشون داد و شروع کرد به پارس کردن.

با پارس کردن سگ ،شخصی که سگ رو نگه داشته بود گفت:

_چیه حیوون ؟؟چیزی پیدا کردی ؟؟

بااین حرف قلبم از زدن ایستاد.

لحظه ای حضور عزرائیل رو کنار خودم حس کردم.

سگ مدام پارس می کرد و با هر پاریس خون توی رگ هام منبسط می شد و غصلاتم شل.

با حرف بعدی که از مرد شنیدم ،فهمیدم که آخر خطم.

_عه بسه برو اونور ببینم چی پیدا کردی سرم رو بردی!

بعد سگ به عقل کشیده شد.

سایه سر مرد که هر لحظه پایین تر می اومد واضح بود‌.

آب دهنم رو قورت دادم و چشم هام رو اروم روی هم گذاشتم و منتظر نابودیم شدم.

با شنیدن صدای جیغ دلخراش زنونه ای چشم هام رو باز کردم و با تعجب به اطراف نگاه کردم.


#صالحه_بانو

#فصل_اول


🎋🎋🎋🎋



Report Page