🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه

#پارت_هجده

#فلش_بک


مهتا


بااین حرفش انگار دنیا رو بهم دادن. 

ممنونی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت انباری ته اتاق که حالا اتاق من شده بود رفتم. 

اصلا برام مهم نبود که گرسنه بودم. 

تنها چیزی که فعلا برام مهم بود، اینکه زود به اون رخت و خواب کهنه ام برسم و بخوابم. 

رسیده به اتاق خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سرد و جدی بابا رو شنیدم:

_فردا سر ساعت بلند شی ها! 

صبحانه آماده نباشه.... 

خودت دیگه بدون تنبیهت چیه. 

باترس برگشتم و زیر لب باشه ای گفتم. 

بابا اخمی کرد و با عصبانیت گفت :

_نشنیدم چی گفتی!! 

با صدای بلند، در حالی که از ترس داشتم قبض روح می شدم گفتم :

_چشم. 

بعد دیگه منتظر نشدم تا بابا چیزی بگه، زود در رو باز کردم و خودم رو توی اتاق پرت کردم. 

به محض داخل شدنم به اتاق هق هق ام بلند شد.

دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه. 

مگه من چند سال داشتم؟! مگه چکار کرده بودم که مستحق این همه زجر و عذاب باشم؟!

یک دختر دوازده ساله، چی داشت که این همه زجرش می دادن؟! 

پشت در خودم رو رها کردم. 

قلبم درد می کرد. قلبم از بی محبتی و بی مهری پدری درد می کرد که من رو نمی دید. 

گوشت و خونش رو نمی دید. 

دیگه دوستم نداشت. دلم برای آغوشش پر می کشید. 

من بابای یک سال پیشم رو می خواستم نه این مرد غریبه ی امروز رو. 


#صالحه_بانو

🍂🍂🍂🍂

Report Page