🎋🎋🎋🎋

🎋🎋🎋🎋


#آیه_در_طوفان

#پارت_یک


آیه


پام رو‌ جمع کردم.

از درد صورتم جمع شد و یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت.

هنگام تیراندازی ،پام تیر خورده بود.

حالا هم اینجا گیر افتاده بودم.

تنها کسی بودم، که زنده مونده بودم و این برای من یعنی مرگ تدریجی.

چشم هام رو از پای زخمیم گرفتم.

با چشم های پر از درد به همه جا نگاهی انداختم.

همه جا پر از دود و آتیش و جنازه بود.

جنازه هایی که هیچ جونی نداشتند.

جنازه هایی که تا اخرین نفس برای دفاع از کشورشون کنار من مبارزه کردم.

حالا حتی یکیشون جونی نداشت تا کمی فقط کمی به من آرامش بده.

کمی خودم رو به چپ متمایل کردم و از سوراخی که از اونجا به اون لعنتیا تیر اندازی می کردم به بیرون نگاهی انداختم.

دیدم خونه های ویرون شده ی شهری رو که تا چندسال پیش یکی از بهترین شهرهای سوریه به حساب می اومد اما،الان... 

دود و اتیش در هم می سوخت و صحنه ی وحشتناکی رو به وجود اورده بود.

قلبم فشرده شد.

از بدقولی که کرده بودم فشرده شد.

قول داده بودم که هرطور شده نذارم این شهر به دست این خدا نشناس ها بیوفته اما، چی شد؟؟

ایه شکست خورد.

آهی تلخ کشیدم.

از خودم و خدای بالا سرم و این جنازه های به خواب رفته خجالت کشیدم.

با شنیدن صدای گفت و‌گویی از فکر بیرون اومدم و گوش هام تیز شد. ‌

_اونجا رو بگرد.

حتما باید چندتایی اینجا باشند.

شاید کمین کردن مواظب باش ابو...

گوش هام دیگه هیچی نمی شنید.

تنها به این فکر می کردم که این صدا چقدر به من نزدیکه.

اونقدر نزدیک که حتی رتیم زنش قلبشون رو هم می شنیدم.

قلبم از هیجان می خواست ،از سینه ام بزنه بیرون.

هیجانی که از پی پناهی بود.

بی پناهی دختری که پدر نداشت.

پدری که مظلومانه بی سر شد.

دختری که من بودم و برای انتقام وارد جنگ با داعش شده بودم.

با قلبی که دیوانه بار بی تابی می کرد ‌

خودم رو‌کنج دیوار جمع کردم و به چاقویی که توی دستم جا ساز شده بود چنگ زدم.


#صالحه_بانو

#فصل_اول


🎋🎋🎋🎋



Report Page