🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_پانزده


مهتا


 همین طور که داشت گلم رو فشار می داد، صدای عصبانیش رو شنیدم. 

_که من موشم آره؟! 

ببین همین موش چه بلائی سر و تو و همکارات می یاره دختره ی هرزه. 

کاری می کنم که مرغای آسمون که هیچ خود آسمون برات زار بزنه. 

حرفاش رو درک نمی کردم. 

فقط می خواستم یکم هوا بهم برسه. 

دستم رو روی دست هاش گذاشتم و بی حس فشار دادم تا ولم کنه اما، دست بردار نبود. 

فشار دست هاش بیشتر شد. 

به خس خس افتاده بودم نمی تونستم نفس بکشم. 

چشم هام داشت کم کم روی هم می آومد که یک دفعه با عصبانیت ولم کرد. 

همین که ولم کرد، روی زمین افتادم. 

پشت سر هم سرفه های خشک و خشن کردم. 

سوزشی تو گلوم احساس کردم. 

دستم رو روی گلوم گذاشتم، انگار می خواستم با لمسش سوزش گلوم کمتر بشه. 

با چشم های نیمه باز بهش خیره شده بودم. 

دست هاش رو توی جیب هاش کرده و با خونسردی نگاهم می کرد. 

لبخند تلخی زدم. 

انگار به جای بهراد من به زندان افتاده بودم. 

زندانی که هیچ راه فراری نداشت. 

زندانی که زندانبانش بهراد بود.

خودم رو نیمه خیز کردم، دلم نمی خواست فکر کنه تسلیم شدم. 

با تنفر توی چشم هاش زل زدم. 

در حالی که با پاهاش خط های فرضی می کشید گفت :

_باید درس خوبی گرفته باشی پلیس کوچولو. 

اینجا دیگه اداره نیست که تو دستور بدی بقیه اطاعت کنن. 

اینجا تو یک نوکری که من صاحبتم. 

اینجایی که تقاص پس بدی، تقاص سه سال در به در کردن من رو. 

باید جز بکشی. 

زجر کشیدنت بهم نیرو و لذت می ده مهتا..

اونقدر زجرت می دم که مثل سگ به پام بیوفتی و التماس کنی که ولت کنم. 

کاری می کنم روزی ده بار آرزوی مرگ کنی. 

نیشخندی زدم. 

سوزشی گوشه ی لبم احساس کردم. 

با انگشتم لبم رو پاک کردم و گفتم :

_اینکه التماس من رو ببینی اقا بهراد، توی گور می بری. 

حالا که خودت شیر رو آوردی توی خونت باید منتظر خیلی چیزا باشی. 

خودم می برمت پای دار، خودم سرت رو حلقه آویز می کنم. 

خودم کفنت می کنم و می ذارمت توی گور بهراد سلطانی. 

واسه روضه نخون که خودم ترانه سرام. 

هر دومون با خشم بهم خیره شده بودیم.


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page