🍂🍂🍂🍂

🍂🍂🍂🍂

🔞🔞🔞🔞

#درام_عاشقانه

#پارت_چهارده


مهتا



لعنتی چرا اینقدر ضعیف شده بودم؟! 

چرا نمی تونستم از خودم دفاع کنم؟! 

مگه من همون مهتا، دختر سرهنگ مهدی راد نبودم که سه سال پیش دنبال این قاتل بود؟! 

الان چم شده بود؟چرا مثل گذشته گستاخ و شجاع نبودم؟! 

مثل همون موقع که در به در دنبالش بودم تا انتقام مرگ بابام رو ازش بگیرم. 

از ضعفی که داشتم، اشک توی چشم هام جمع شده بود. 

سرم رو بالا بردم و خیره شدم توی چشم های رنگ شبش. 

چشم هاش خیلی آشنا بود. 

مثل چشم های بابا حاتمی که دوازده سال بزرگم کرده بود. 

چرا سه سال خودم رو گول زدم، من هنوز دیوانه بار عاشق این چشم ها بودم. 

چشم هایی که یک روز دنیام بود و ازش مهربونی می بارید اما، حالا جز سردی و پوچی هیچی داخلش نمی دیدم. 

آب دهنم رو قورت دادم. 

کمی جدیت لازم بود، من هنوز همون مهتام. 

نباید خودم رو ببینیم. 

_چرا من رو آوردی اینجا؟! 

قصدت از این کارا چیه آقای محترم. 

پوزخندی زدم و ادامه دادم :

_نکنه دلت برام تنگ شده بود؟! 

هیچی نمی گفت فقط ساکت بهم خیره شده بود. 

از این سکوت می ترسیدم. 

این سکوت هرچی که بود آرامش قبل از طوفان بود. 

سرش رو جلو آورد. 

از ترس چشم هام بسته شد. 

هر لحظه منتظر بوسه ی غافلگیر کننده بودم. 

درست مثل گذشته ها که غافلگیرم می کرد.

اما برعکس تصورم صداش رو نزدیک گوشم آورد و با لحن سردی گفت :

_می دونم داری به چی فکر می کنی!

اما خیال خامی بود پلیس کوچولو . 

بعد به سرعت ازم فاصله گرفت و با صدای بلند زد زیر خنده. 

از حرص داشتم دندون هام رو روی هم می ساییدم.

کثافت دستم انداخته بود. 

خوب بلد بود بازیم بده. 

همینطور که داشت می خندید زیر لب زهرماری بهش گفتم که شنید. 

اخمی کرد و خنده اش قطع شد. 

لبخندی ژکوند زدم و گفتم :

_نشنیدی چی گفتم؟! 

برای چی من رو آوردی اینجا؟! 

بهتره بذاری برم وگرنه خودت و افرادت بد... 

با کوبیده شدنم به دیوار حرف توی ذهنم ماسید.

چشم هام از درد روی هم اومدند. 

کمرم خورد شد. 

امروز زیادی ضربه خورده بودم.

با شنیدن صدای عصبانیش اونم فقط توی چند قدمیم چشم ها رو باز کردم. 

_چی گفتی؟! نشنیدم؟!اگه جرات داری یک بار دیگه بگو. 

اخه تو در حد تهدید کردن من هستی دختره ی احمق؟! 

بااینکه داشتم از ترس می مردم اما، نتونستم جلوی زبون تیزم رو بگیرم :

_گفتم بذار برم تا برات بد نشده.

بعدم کی شدی واسه من گربه؟! 

مگه تو همون موش چند سال پیش نیستی که از ترس تقاص مثل موش فرار می کرد و از این جا به جا می رفت هوم؟! 

بااین حرفم صورتش از حرص کبود شد. 

فکر کنم زیاده روی کرده بودم.

دستش رو بابا آورد و سیلی محکمی بهم زد. 

ناباور گونه ام رو لمس کردم. 

هنوز توی بهت بودم که دستش رو روی گلوم گذاشت و با تموم توانش فشار داد. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂



Report Page