🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_دوازده


بهراد


خواستم زیر لب لعنتی بگم که چشمم به یک جسم ظریف آشنا افتاد. 

که به سختی از ماشین پیاده شد و لنگ لنگون بدون اینکه توجه ای به کسی بکنه تنهایی به سمت عمارت به راه افتاد. 

با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم. 

هیچ فرقی نکرده بود، هنوز هم جسور و گستاخ بود. 

نیشخندی زدم. 

خودم این گستاخ بودنت رو خاموش می کنم پلیس کوچولو. 

از پنجره فاصله گرفتم. 

باعجله روی صندلی نشستم. می خواستم طوری وانمود کنم که اومدنش اصلا برام مهم نیست.

برای اینکه صدای تقه ی در رو بشنوم لحظه شماری می کردم. 

برای دیدن صورت پراز بهتش، عکس العملش لحظه شماری می کردم. 

برای گرفتن حقم به عنوان شوهرش لحظه شماری می کردم. 

با تقه ای به در خورد یک قدم به لحظه شماری نزدیک شدم. 

برق دلتنگی چشم هام رو خاموش کردم، جاش سردی نشوندم. 

قلب بی تابم رو سرکوب کردم و غرور وتکبر رو جانشینش. 

با صدای جدی گفتم :

_بله.

صدای مسعود از پشت در شنیده شد :

_آقا منم مسعود. 

اجازه هست؟! 

_بیا تو. 

پشت بند این حرفم صدای پایین کشیده شدن دستگیره و سپس در اومد. 


****


مهتا


کنار مسعود وایسادم. 

اخمی کردم. 

فقط منتظر بودم این ادم لعنتی رو ببینم. 

بعد خودم به خاک سیاه می نشوندمش. 

کسی که مهتا رو بازی می داد باید تاوان پس بده.. 

با دستی که به بازوم خورد از فکر بیرون اومدم. 

اخطار گونه به مسعود نگاه انداختم. 

خودش فهمید و دستش رو برداشت. 

با حرص گفت :

_کری نمی شنوی دارم صدات می کنم؟! 

با خونسردی گفتم :

_حواسم نبود. 

مسعود اخمی کرد و گفت :

_خفه شو. 

یالا گمشو برو تو آقا منتظرته. 

بعد این حرفش دستگیره رو پایین کشید و در باز شد.

آهسته در رو باز کردم و بدون توجه به مسعود وارد شدم. 

چشم هام خودکار همه جای اتاق رو زیر نظر گرفت. 

یک اتاق بزرگ، که دور تا دورش قفسه چیده شده بود. 

سمت چپ قفسه ها کتاب و سمت راستشون وسایل عتیقه و عجیب. 

شونه ای با بیخیالی بالا انداختم چندان برام مهم نبود. 

نگاهم به میز بزرگی که نزدیک پنجره بود افتاد. 

یک نفر روی صندلی نشسته بود. 

چون پشتش ما بود، نمی تونستم صورتش رو ببینم. 

با صدای مسعود از فکر آومدم بیرون و گوش هام تیز شد :

_آقا بهراد امانتی تون رو آوردم. 

با شنیدن اسم بهراد لحظه ای قلبم از زدن ایستاد. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page