🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_سیزده


مهتا


با تعجب به مسعود نگاه کردم. 

سنگینی نگاهم رو احساس کرد. 

سرش رو بلند کرد و میخ چشم هام شد. 

چشم هاش برق خاصی داشت، که دلیلش رو نمی دونستم. 

نیشخندی زد و روش رو ازم گرفت. 

با شنیدن صدای آشنایی با سرعت سرم رو برگردوندم. 

صدای ترق استخون گردنم رو شنیدم. 

چشم هام زوم، چشم های مرد غریبه ی آشنای دیروزهام بود. 

امکان نداشت... 

این نمی تونست بهراد باشه. 

نمی دونم چی توی صورتم دید که پوزخندی زد. 

دست به سینه شد و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. 

صدای سرد و جدی اش رو شنیدم :

_پارسال دوست، امسال آشنا مهتا خانم؟! 

با شنیدن صداش مطمئن شدم خودشه. 

دهنم مثل ماهی باز و بسته شد. 

قدرت گفتن هیچ چیز رو نداشتم. 

شک بدی بهم وارد شده بود.

انتظار دیدن هرکی رو داشتم، غیر از بهراد رو. 

حالت تهوع بهم دست داده بود. 

فهمید که اونقدر توی بهتم که نمی تونم جوابی بدم. 

نیشخند‌ش بیشتر شد. 

از روی صندلی چرخ دار بلند شد. 

دست هاش رو توی جیب هاش کرد و قدم به قدم بهم نزدیک شد.

نگاهم رو ازش گرفتم. 

پس تموم این بازی ها زیر سر این لعنتی بود. 

مردی که قاتل بابام بود. 

مردی که شوهرم بود. 

مردی یک روز عاشقانه می پرسیدمش اما، الان... 

با دیدن کفش های مردونه ای درست نزدیک پام سرم رو بالا آوردم. 

نگاهم رو توی چشم هاش دوختم غرور و تکبر ازش می بارید. 

نگاهش رو جابه جای صورتم گردوند و روی لب هام ثابت موند. 

از فکری که توی ذهنم گذشت از ترس به خودم لرزیدم. 

همین طور نگاهش که روی لب هام بود با صدای خشداری گفت :

_مسعود تنهامون بذار. 

با شنیدن این حرفش لحظه ای جدا شدن روح از بدنم رو دیدم. 

نمی دونم کی مسعود خارج شد، نمی دونم کی در به هم کوبیده شد. 

فقط می دونستم از ترس من عقب عقب می رفتم و اون لعنتی جلو می آومد. 

اونقدر عقب رفتم که به دیوار بر خورد کردم. 

خواستم جابه جا بشم، که توی حسار دست های بهراد افتادم. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page