🌨

🌨


دختر همیشه سعی داشت از خودش محافظت کند.

دربرابر آسیب ها،انسان ها،شاید هم دربرابر خودش.

خودش را کنار دیوار جمع کرد و یاد آخرین حیوان خانگی‌اش افتاد که حالا پا نداشت . 

نمی‌دانست دلیلش چیست اما چیزی یادش نمی‌امد. او همیشه به خودش و دیگران اسیب میزد .

همه‌ی خانواده از او فاصله میگرفتند و او را بی مصرف خطاب میکردند .

تنها دوستی که داشت پسری بود که شاید اصلا وجود هم نداشت . 

پسر زیادی به دخترک نزدیک بود

لحظاتی بعد حضور چیزی را کنار خودش حس کرد. 

باز هم به دنیای خودش برگشته بود .

شاید هم پسر باز نزدیک او شده بود.

جایی که همه چیز رو خودش ساخته بود . 

خیلی وقت بود که مرز دنیایی که در اون زندگی میکرد با دنیایی که ساخته بود به باریکی یک تار مو شده بود.

دخترک خیلی وقتها در توهمات غرق میشد و خیلی وقتها فرق واقعیت و رویا را متوجه نمیشد. ‌ 

گویی داشت درون دنیای خودش گیر می‌افتاد.

توهمات دیگر بدون آنکه از دخترک اجازه بخواهند بین دنیاها رفت و امد میکردند و امشب هم پسرکی آشنا نزدیک به او کنارش به دیوار تکیه داده بود.

صدای پسرک موج خنکی را وارد هوا میکرد و گویی پسرک داشت حضور فیزیکی پیدا میکرد . 

"باز چه شده؟ گریه میکنی؟"

دخترک اشکهایش را پاک کرد و به پسر خیره شد . 

"تو هنوز خیلی چیزهارا نمیدانی . توی دنیای واقعی جایی برای من نیست ."

"اشک ریختن درد دارد؟ هیچ وقت برای من اتفاق نیفتاده است."

"خب گمان کنم. نمیدانم . این چه سوالیست؟" 

پسر شانه‌ای بالا انداخت و به سیاهی رو به رویش زل زد . 

هرموقع که دختر شروع به ریختن اشک میکرد پسرک پیدایش میشد. گویی حضورش به اشکها وابسته بود .

اشکهای دخترک با نرمی خاصی از چشمش خارج میشدند و روی گونه های او ارام پایین می‌آمدند و بدون هیچ الگوی خاصی بار دیگر اورا ترک میکردند . 

"آخر میدانی؟ خیلی گریه میکنی . با خودم گفتم حتما دلیل یا ویژگی خاصی دارد. اینطور نیست؟"

"فقط غم و ناامیدی"

"غم چیست؟"

دختر به چشم های کنجکاو و روشن پسر خیره شد . 

اول به چشمهایش بعد هم موهای خاکستری او.

 او را یاد ماه می‌انداخت . 

پسری شکل ماه . 

"غم. غم وقتی سراغت می‌آید که حس میکنی قلبت سنگین و پر شده . و خسته‌ای . حس میکنی تنها هستی و حس میکنی دیگر کسی تورا نمی‌بیند . " 

"اما من که تورا میبینم. تو زیبایی" 

"درسته . من را میبینی . پس من غمگین نیستم ." 

"پس چرا گریه میکنی؟"

"چون ناامید و خسته هستم ."

"نمی‌دانم چیست . من خیلی احمقم؟ حس میکنم برای توضیح دادن زیادی خسته‌ای . چطور است با من بیایی؟ اینجا برای تو خیلی تاریک است. باید چراغ های بیشتری اضافه کنیم . نظرت چیست؟"

"با تو بیایم؟ کجا؟"

پسر بلند شد و دستش را به سمت دختر دراز کرد.

"جایی که کلی نور دارد و تا ابد تورا میبینم که غمگین نشوی . و میتوانی چیزهایی که در قلبت هست را همینجا روی زمین بگذاری . تو گفتی قلبت پر شده است ." 

دختر به جملات اخر پسر خندید. غم را نمیشود زمین گذاشت.

"می‌آیی؟ چه چیزی باعث خنده‌ات شد؟"

لبخند محوی روی لبهای پسر نقش بست که از فکر خوشحال شدن دختر نشات گرفته بود. 

"آنجا که میخواهی مرا ببری چگونه است؟"

پسر ذوق زده جواب داد .

"روشن! و بوی خوبی می‌آید . قبلا گفته بودی شکوفه های گیلاس بوی خوبی میدهند . فکر میکنم آنها باشند . زمین پر از چیزهای سفید،درخشان و سردی است که روی آنرا پوشانده است ." 

"اسم آن برف است."

"آنها هم از آسمان می‌آیند؟" 

"بله"

"به چه درد میخورند؟" 

"میخواهی نشانت دهم چگونه آدم برفی درست کنی؟" 

"آدم برفی؟" 

"درسته"

دختر دستش را در دست پسر گذاشت و بلند شد . 

پسر ارام گفت.

"چشم هایت را ببند و تا وقتی نگفتم باز نکن ." 

"باشه" 

پسر به ذهنش فشار آورد و تمام چیزهای زیبایی که دخترک از دنیای بیرون و رویاهایش شرح داده بود را به یاداورد و کنار هم گذاشت . 

درختان کاج را که دخترک میگفت عاشق آنهاست و موجودات کوچکی به اسم سنجاب و پرندگان که روی آنها زندگی میکردند . 

روی زمین را همان برف پوشانده بود و چیز هایی که دخترک با نام ابر از آنها یاد میکرد آسمان آبی رنگ را پوشانده بودند. همه جا روشن بود و صدای آواز پرندگان روی درختان کنار دریاچه یخ زده جنگل را پر کرده بود.

میان آنهمه برف بوی شکوفه های گیلاس که تضاد زیادی با سرما داشتند توجه هرکسی را به خود جلب میکرد.

"چشمهایت را باز کن . و دیگر گریه نکن . اینجا قشنگ است" 

دختر چشمهایش را باز کرد و به منظره‌ای که از ذهن پسر ساخته شده بود خیره شد . 

پسر با اینکه درک زیادی از دنیای واقعی نداشت اما همه چیز را عالی ساخته بود . 

طوری که دختر می‌توانست واژه بی نقص را برای او بکار ببرد.

"اینجا را خودت ساخته‌ای مگر نه؟" 

پسر لبخندی از سر خجالت زد و سری تکان داد. 

"و تو قول دادی آدم برفی به من یاد بدهی." 

"درسته." 

کار پسر خیلی ارزشمند بود.

"دیگر غمگین نیستی؟ من هنوز هم تورا میبینم. غم نداشته باش . همان کاری را بکن که مواقعی که گریه نمیکردی انجام میدادی . با آن زیبا تر میشوی . اسمش چه بود؟" 

"لبخند"

"بله بله . ببین من چطور اینکار را میکنم . از تو یاد گرفتم" 

لبخند قشنگی زد و دندان هایش را به دختر نشان داد . 

دخترک بلند خندید .

"از من بهتر یاد گرفته‌ای." 

"فقط میخواستم نشانت دهم چکار باید بکنی . برایم آدم برفی درست میکنی؟" 

دختر خم شد و کمی برف برداشت . 

"باید یک گلوله بزرگ برفی درست کنیم .حاضری؟"



Report Page