🔞🔞🔞🔞
🍂🍂🍂🍂#درام_عاشقانه
#پارت_ده
بهراد
از پله ها پایین رفتم.
برخلاف همیشه که هیچ وقت به صبحونه میلی نداشتم، امروز میل شدیدی به صبحونه پیدا کرده بودم.
صدام رو بلند کردم و جولیا رو صدا زدم :
_جولیا، جولیا؟!
جولیا با اون هیکل درشت و بامزه اش با ترس از آشپزخونه بیرون اومد و با ترس گفت :
_اوه یا مسیح چی شده آقا؟! اتفاقی افتاده؟!!
با دیدن حالت بامزه اش نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده.
جولیا داشت هاج و واج نگاهم می کرد.
حق داشت توی این سه سال یکبارم خنده ی من رو ندیده بود.
منی که همیشه خشک و مغرور بودم.
منی که سه سال منتظر عشق نافرجامم بودم.
منی که ناعادلانه مورد قضاوت قرار گرفتم.
منی که....
با صدای متعجب جولیا به خودم اومدم :
_آقا حالتون خوبه؟! می خواین براتون یک دم نوش بیارم...
به وسط حرفش پریدم و گفتم :
_نه... نه... برام صبحانه بیار.
جولیا تعجبش بیشتر شد و با صدای بلند گفت :
_بله آقا؟!
با خونسردی صندلی رو بیرون کشیدم و پشت میز نشستم.
_هیچی گفتم صبحونه بیا برام.
_بله چشم اقا.
****
توی اتاق کارم روی صندلی خیره به منظره ی پشت شیشه بودم.
نگاهم به روبرو بود اما، ذهنم پی دخترک سه سال پیش.
مسعود حدود یک ساعت پیش زنگ زد و گفت"راه افتادن"
الانا بود که دیگه برسن.
یعنی عکس العملش بعد از دیدن من چیه؟!
منی که سه سال دنبالش بود!
منی که صادقانه عاشقش بودم اما، اون بعد اون قضیه ی لعنتی به عشقم شک کرد و بی رحمانه سه سال افتاد دنبالم.
من رو دربه در کرد.
به ناحق می خواست من رو بالای دار بکشه.
من رو! شوهرش رو!
می خواست انتقام مرگ پدری رو ازم بگیره که دوازده سال برام پدری کرده بود.
حالا نوبت من بود.
نوبت من بود که عذابش بدم همینطور که اون سه سال من رو عذاب داد.
بااینکه مثل قبل عاشقشم اما از انتقام نمی گذرم.
من بهراد سلطانی انتقام ها، نقشه ها برای این پلیس کوچولو داشتم.
کاری می کنم به پام بیوفته که به همون بهراد مهربون سه سال پیش برگردم اما، آرزو به دلش می ذارم.
آرزو به دل زنی که شرعا و اسمن زن منه می ذارم.
#صالحه_بانو
🍂🍂🍂🍂