🔞🔞🔞🔞

#درام_عاشقانه 

#پارت_نه

مهتا

با صدای جک به خودم اومدم. 

چقدر زود برگشت. 

_آقا آوردم. 

_خیله خب، پاهاش رو ببند. 

_چشم اقا همین الان. 

با حس برخورد دست های کثیفی به پام لرزه ای به جونم افتاد. 

خواستم پام رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد. 

_دختره ی وحشی. 

ادوارد بیا من پاهاش رو گرفتم تو طناب رو دور پاهاش ببند. 

این دختره زیادی وحشیه. 

باید رام بشه. 

بااین حرفش تقلام بیشتر شد اما، زور اون کجا و زور من کجا؟!

بلاخره زور اونا پیروز شد و تونستند پاهام رو ببندن. 

صدای یکیشون که گفت :

_آقا تموم شد. 

_خوبه بیارینش. 

باید بریم وقت نداریم. 

هر دو با هم چشمی گفتند. 

با احساس بلند شدنم از زمین جیغی کشیدم، که توی چسب دور دهنم خفه شد. 

مردک احمق با یک حرکت بلندم کرد و روی شونه اش گذاشت. 

انگار کیسه برنجی بلند کرده. 

بازم داشتم مثل خوره خودم رو می خوردم و تقلا می کردم، که با مشت محکمی که روی باسنم خورد ساکت شدم. 

اشک توی چشم هام جمع شده بود، لعنتی زده بود همون جایی که خورده بود روي زمین. 

مطمئن بودم جاش کبود می شه. 

صدای مسخره ی یکیشون رو شنیدم، که با خنده می گفت :

_چکار کردی ادوارد که خفه اش کردی؟! 

_هیچی یه جای خوب رو نوازش کردم. 

_جووون کجاست، بگو منم نوازش کنم... 

با صدای داد مسعود جک خفه شد. 

_شما دوتا دارین چه غلطی می کنید؟! 

بیاین دیگه احمقای کودن.

بااین حرف مسعود دیگه هیچ حرفی نزدن و قدم هاشون رو تند کردند. 

من از ضعف مشتی که خورده بودم هیچی نمی فهمیدم. 

با پرت شدنم روی یک جای نرم، که فکر کنم صندلی ماشین باشه باز درد باسنم تا مغز استخونم نفوذ کرد. 

لعنتی نمی دونم چی شده بود؟! اما، هر چی بود خیلی درد می کرد و می سوخت.. 

با صدای مشکوک مسعود گوش هام تیز شد :

_چکارش کردین که اینطوری ساکت شده؟! 

صدای ترسیده ی ادوارد اومد :

_بخدا هیچی آقا ما کاریش نکردیم. 

لعنتی دروغ گو. داشت از ترس مسعود مثل سگ دروغ می گفت.

زده بود ناکارم کرده بود، بعد قسم خدا رو هم می خورد لجن. 

هرچی منتظر شدم یه چیزی بگن اما، همشون سکوت کرده بودند. 

بی حوصله سرم رو تکیه به شیشه ی ماشین دادم. 

ماشین که تکون می خورد مثل گهواره بود، برام و برای منی که امروز خیلی خسته بودم زیادی آرامش بخش بود حتی توی این اوضاع. 

از خستگی پلک هام کم کم سنگین شد و توی عالم بی خبری خواب فرو رفتم. 

#صالحه_بانو

🍂🍂🍂🍂