🔞🔞🔞🔞

🔞🔞🔞🔞


🍂🍂🍂🍂


#درام_عاشقانه 

#پارت_پنج


مهتا


با صدای مردی به خودم اومدم، که به انگلیسی گفت :

_را بیوفت.

 سرم رو بالا آوردم ونگاه گنگ و سرگردونم رو به صورت وحشتناکش انداختم.لحظه ای از صورتش چندشم شد و صورتم جمع شد. 

صورتش یک جای سالم نداشت. 

چشم سمت راستش کور شده بود و به جای مردمک قهوه ای رنگ فقط سفیدی بود. 

یکی از ابروهاش هم حالت شکستگی داشت. 

سمت چپ لبش تا نزدیکی گونه اش پاره شده بود،واقعا نمی دونستم اینی که جلوم وایساده انسان بود یا یک موجود عجیب که شکل انسان بود. 

 فکر کنم از طرز نگاهم به خودش اشتباه فکر کرد و لبخند چندش آور و حال بهم زنی روی لباش نشست. 

کل بدنم رو از نظر گذروند، انگار که لخت جلوش وایسادم.

اخمی کردم و با غضب نگاهش کردم. 

در حالي که با نگاه هیزش من رو رصد می کرد رو کرد به همون مردی که به ساق پاش کوبیده بودم و گفت :

_مسعود خان، این حوری رو از کجا آوردین؟! 

اگه می شه یک شب... 

با آتش سیگاری که رو گونه اش نشست خفه شد و فریادی از درد کشید. 

از ترس یک قدم عقب رفتم. 

تموم اتفاقات توی چند لحظه کوتاه اونقدر سریع انجام شد که ذهنم قدرت تجزیه و تحلیل نداشت. 

تنها چیزی که فهمیدم این بود که مسعود آتش سیگار رو، روی گونه ی اون مرد گذاشت و با تموم توانش فشار داد. 

مرد از درد روی زمین افتاد، و مثل مار به دور خودش می پیچید. 

مسعود با بیخیالی به طرفش خم شد. 

دستش رو جلو برد و محکم موهاش رو کشید. 

باز مرد فریاد دیگه کشید. 

مسعود بدون تقلاهای مرد با خونسردی گفت :

_این دفعه درس عبرتی شد که نگاهت رو کنترل کنی. 

کسی جرات نداره به داشته های آقا ، نگاه چپ بندازه. 

این دفعه از گناهت می گذرم اما، دفعه ی بعد از بخشش خبری نیست. 

مفهوم شد؟! 

صدای خش دار مرد رو شنیدم که با ترس می گفت :

_بله آقا. 

مسعود موهاش رو با شدت ول کرد. 

 با خونسردی دستی به کت و شلوار طوسی رنگش کشید و ادامه داد :

_ون کی می رسه مایکل؟! 

مرد دستش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و بلند شد. 

سرش رو زیر انداخت. گونه اش قرمز و متورم شده بود. 

معلوم بود درد داره، و به زور خودش رو تحمل می کنه. 

از ترس مسعود جرات آخ گفتن هم نداشت. 

یک لحظه دلم براش سوخت. 

حقش این نبود. 

با صدای مایکل از فکر بیرون اومدم:

_نزدیکن آقا.

تا چند دقیقه ی دیگه می رسن. 

_خوبه، می تونی بری من خودم مواظب این دختره هستم. 

_چشم، با اجازه قربان. 

بعد بدون حرف دیگه اونجا رو ترک کرد. 


#صالحه_بانو


🍂🍂🍂🍂

Report Page