*/
Sourceدوم آذر و یاد آن که گمشدگان لب دریا را خوب میشناخت.
با خودم گفتم هر طور که شده گیرش میآورم و از او مجوز اجرای نمایشنامه را میگیرم.این یعنی عزم جزم و پاشنه های گیوه ورکشیده. تاریخ؟ حوالی سالهای 53 یا 54. راحت گیرش آوردم. با اولین یا دومین جستجو شاید: می روی میدان قزوین، ضلع جنوب شرقی میدان، تابلو زده اند درمانگاه روز و شب. پله می خورد بالا. پله ها را که بالا بروی درمانگاهست و دکتر ساعدی آنجا نشسته. اگر در حال ویزیت مریضی نباشد که ترا می بیند، در غیر این صورت کمی باید منتظر بمانی. به همین راحتی، و من شال و کلاه کردم به سمت میدان قزوین که کمی پایین ترش محله جمشید بود: روسپی خانه تهران و در دو سویش بازار مکاره ای برای خرید و فروش هر چیز. هر چیز. درست مثل جمشید. خُب، این هم میدان قزوین. بله، خودش بود: «درمانگاه روز و شب» که به درشت تابلو شده بود و زیر ش به خطی کمی ریزتر نوشته شده بود: زیر نظر: دکتر علی اکبر ساعدی که میدانستم برادر کوچکتر دکتر ساعدی است و جراحست. حالا پله هایی برابرم بود که خیابان را از درمانگاه جدا میکرد. پله هایی شکسته و فرسوده. با موزائیک هایی چرکمرده و پرده ای که اگر اشتباه نکنم پله ها را از خیابان جدا می کرد. پرده ه ایی که حال و روزش دست کمی از موزائیک ها نداشت. پرده را بالا زدم و پله ها را بالا رفتم. به نظرم ارتفاعشان کمی بیشتر از حد معمول بود و همین باعث میشد تو بر زانوانت بیشتر فشار بیاوری. بالا که رسیدم در دو لنگه ای دیدم که به اطاق انتظار مطب باز می شد. وارد شدم، کسی نبود. چند صندلی و میزی در وسط با چند روزنامه و مجله شاید – این قسمت را از حدس و گمانم مینویسم و گر نه تجسم و تصویر دقیقی از آن فضا برایم باقی نمانده است. – کمی که جلو رفتم از لای در نیمه باز یکی از اتاق ها دکتر ساعدی را دیدم. خودش بود؛ و چقدر هم شیک و خوش تیپ. با کراوات و یک کت و شلوار خوش دوخت. توگویی لباس دامادی به بر کرده. پشت به من پیرمرد یا پیرزنی یا زنی – این ها را هم از گمانم مینویسم – نشسته بود به توضیح بیماریش: - سرم گیج می رود؛ دلم درد میکند، ظهرها که میشود حالت تهوع پیدا می کنم و ... از همانجا سلامی کردم. خیلی خشک پاسخ داد و گفت بنشین، بیمارم که بیرون آمد بیا تو. صبر کردم. بیمارش بیرون آمد. رنگ چهره اش زرد بود شاید. پیش خودم گفتم حتماً: سوء تغذیه، و یادم آمد کجا هستم. وارد اتاق که شدم خودم را معرفی کردم. گفت بفرمائید و من نشستم. بی هیچ نشانی از برخوردی که بویی غیر رسمی بدهد که البته حق داشت و تازه از زندان آزادش کرده بودند. گفت: - خُب، چکار می توانم برایت بکنم؟ گفتم جوانی شهرستانی ام که تازه چند سالی میشود با خانواده از کرمانشاه به تهران آمده ایم. و اضافه کردم که عاشق و شیدای تئاترم و تنها باخواندن نمایشنامه های او و بهرام بیضایی و روخوانی و اجرای تمرینی آنها در دبیرستان به شور و شوق درونی ام پاسخ داده ام. وقتی دیدم گوش به حرفهایم سپرده جرئتی پیدا کردم و گفتم حالا هم دانشجو شده ام و به تهران آمده ایم، آمده ام برای اجرای نمایشنامه « از پا نیفتاده ها » از شما اجازه بگیرم که کارش کنیم. مکثی کرد و در ادامه همان لحن رسمی اش که ترسم را بیشتر می کرد و بر حس بیگانگی فضا می افزود پرسید چرا برای کار این نمایش را انتخاب کرده ای؟ فهمیدم دارد زیر زبانم را می کشد بفهمد این کاره هستم یا نه. آن موقع نمیدانستم تازه از زندان آزاد شده و شدت شکنجه ها او را تا اطاق فیلمبرداری و مصاحبه های اجباری هم برده ولی بی آنکه به مصاحبه با آن مقام امنیتی معروف، که بعدهای فهمیدم نامش پرویز ثابتی است تن بدهد اطاق را ترک کرده و حداقل به زیر مشت و لگد رفته است. این ها را بعدها فهمیدم. سالها سال بعد که عکس او را با شماره زندان دیدم و نوشته ی پشت عکسش را که خطاب به برادرش دکتر علی اکبر ساعدی نوشته بود خواندم و انرژی گرفتم. کمی برایش توضیح دادم که دو سه کار اجرایی بیشتر نداشته ام که یکیش دست گرمی بوده و از بین دو تای دیگرش «آسید کاظم» نوشته زنده یاد محمود استاد محمد» کار نسبتا دندانگیری به حساب می آید. همچنان فضا بوی بیگانگی می داد و به سکوت. سکوتی که میترساندم. گفتم بشکنمش که میترسیدم دست از پا درازتر روانه ام کند که جوان! حالا برو بگذار یخ دست و پایت آب شود بعد بیا سر وقت نمایش من. چه فکر کرده ای! هرکی از این پله ها بالا آمد که من به او مجوز نمی دهم! گفتم: ببخشید یک سؤال هم داشتم. با همان لحن خشک و رسمی گفت: بپرس گفتم نمایش از پانیفتاده های شما در مورد ملامناف خلیجانی، روحانی مبارز و مشروطه طلبی است که پس از دستگیری برای قتلش توسط جلاد، به محلی مخصوص که نزدیک یک امامزاده است برده می شود. او از یک غفلت میرغضب استفاده کرده گریخته و به امامزاده پناهنده می شود. میرغضب قصد ورود دارد که متولی مانع می شود و می گوید این امر شرعی نیست. شجاع نظام والی تبریز می آید و چون موفق نمی شود با وعده و عید ملا مناف را از امامزاده بیرون بکشد دستور می دهد درِ امامزاده را گل بگیرند تا ملامناف همانجا از گرسنگی و تشنگی بمیرد. در آخرین لحظات که کار دیوار کشی در امامزاده در حال خاتمه است در ضریح با صدای خشکی گشوده شده و مجاهدی مشروطه طلب از آن بیرون می آید و به ملامناف می گوید آنها از بیرون تا زیر ضریح را تونل کشیده اند و هم اکنون او میتواند از این به اصطلاح زندان خلاصی یابد. در شروع نمایش ما متولی را می بینیم که در حال کار و زمزمه ی حدیث الکساء است. پرسش من اینست که مفهوم حدیث الکساء که بر پناهندگی و امنیت یافتن تمام کسانی که به زیر عبای حضرت محمد پناه آورده باشند دلالت دارد اینجا کارکردی نمادین یافته، به این ترتیب که از همان آغاز شما به گونه ای استعاره ای به پناهندگی اشاره می کنید و این آمادگی ذهنی را می دهید که قرار است پناهنده ای اینجا از مرگ برهد. به یک باره دیدم که گل از گلش شکفته شد. از جا برخاست، پیش آمد و با خوشحالی با همان ته لهجه ی آذری اش دستی از مهر به شانه ام زد و گفت آفرین، آفرین تو موضوعی را فهمیدی که جعفر والی دراجرای تلویزیونی این نمایش به آن بی توجه بود. و کتاب پنج نمایشنامه را از روی کیف من برداشت و در صفحه اولش نوشت اقای همایون امامی اجازه دارند نمایش از پا نیفتاده ها را اجرا کنند. موفق باشند؛ و امضاء کرد و به دستم داد. شادی من در آن لحظه حدی برای توصیف نمی شناخت. حالا دیگر کنار من نشست و در باره اجرا و ایده های اجراییم پرسید و نزدیک به نیمساعتی با من گپ و گفتی صمیمی داشت.تو گویی سالهاست مرا می شناسد. و من در عرش اعلا بودم. یادم می آید لابلای حرفهایش پرسید: موسیقی کلاسیک گوش می کنی؟ گفتم کمی. با عتابی ملاطفت آمیز گفت نشد! بیشتر گوش کن.بیشتر گوش کن. از مالر چیزی شنیده ای؟ گفتم نه، در همین لحظه مریضی وارد شد و من دیدم باید رفع زحمت کنم. دستش را پیش آورد و با من دست داد و من از همان پله های شکسته بسته پایین آمدم و به خیابان زدم. باران تُنُکی میبارید و من زیر آن باران ریز کلاه کاپشن نیمدارم را به سر کرده به راه افتادم و در همان حال به نسخه ای که دکتر ساعدی برایم پیچیده بود فکر می کردم: سمفونی شماره 5 گوستاو مالر.
یاد و خاطراه اش گرامی باد.