:)

:)

Likemoon

در اتاقک رو با پاهاش باز کرد. دست هاش بی توان تر از این بودن که دستگیره زنگ زده در رو بگیرن و بهش کمک کنن.


میتونست عطر دختر رو که توی سراسر خونه پیچیده بود حس کنه با چشماش دنبال ردی از دخترک بود که دختر از پشتش با صدای خنده بلندی جلو پرید و گفت :

یوهو جی کی من اینجام 

ثانیه ای طول نکشید تا ستاره های درخشان و خندان چشم هاش از بین بروند و غم و نگرانی جای اون هارو بگیره.

 

-جونگکوک...


پسر لبخند تلخی زد و گفت:

-من خوبم لازم نیست نگران بشی


دختر در سکوتی که بیشتر از هزاران فریاد جونگکوک رو آزار میداد دستش رو گرفت و کمکش کرد روی تخت بشینه.


 وسایل کمک های اولیه آورد مشغول پانسمان زخم های دردناک صورت و سرش شد.

نمی پرسید چه اتفاقی افتاده؟ شاید زیادی واضح بود شایدم به دعواها و آسیب دیدنش عادت کرده بود.

جونگکوک به صورت کوچک و درخشانش زل زده بود و منتظر سرزنشی از طرف دختر مو قهوه ای رو به روش بود.


 دخترک برونگراش باید سرش نق میزد باید مشتاش رو میکوبید روی تخته سینش و سرزنشش میکرد این سکوتش زیادی آزار دهنده بود. 


دستش رو زیر چونه دختر گذاشت و سرش رو بالا آورد.


- نگام کن 


دخترک سرش رو تکون داد.


-میگم نگام کن ا/ت


بالاخره حاضر شد چشمای نم دارش رو به پسر بده.


-جانم؟


پسر جلو رفت و لبش رو روی لبای کم رنگ دخترک گذاشت. 


حالا جونگکوک میتونست گریه کنه حالا که چشمای ا/تش نمیدید میتونست اشکاش رو از حصار چشماش آزاد کنه.


لباش رو جدا کرد اما عقب نرفت.

با صدای دورگه ای گفت:

-همش تقصیر خودته 


دختر بغضش رو قورت داد و گفت :

-کوک من...


پسر با صدای بلند تری گفت:

-تو ؟

تو همه چیز من بودی، تو هستی من، وجود من ،تمام دارایی من ازین دنیای تاریک بودی

تک ستاره گرم و روشن قلبم...


دیگه تحملش رو نداشت

غم روی قلبش زیادی سنگین شده بود و جونگکوک دیگه نمیتونست غمش رو تبدیل به خشم کنه و با مشت های محکمش سر خودش و بقیه خالی کنه...


حتی اگه استخون های دستش توانش رو داشتن جایی روی دیوار نمونده بود که خشمش رو خالی کنه.


تمام تنش آزرده بود و درد میکرد اما هیچکدوم حس نمی شدن...

تنها قلبش مهم بود که تیر میکشید، تیر میکشید واسه دخترک رو به روش...


سرش رو روی شونه دختر گذاشت و هق هق کرد.


-کاش هیچوقت نبودی

کاش از اولش نمی بودی 


حالا شده بود یک پسر کوچولو که دردناک اشک میریزه و گلایه میکنه.


انگشتای باریک و کشیده دختر نوازش موهای مشکی مخملیش رو نوازش میکردند.


-آروم باش جونگوکی من 

باید آروم باشی 

باید قوی باشی 

باید زندگی کنی 

باید بجای منم زندگی کنی


سرش رو خم کرد و موهای پسرک رو بوسید. 


-دوستت دارم بیش از سنگینی روی قلبت 

بیش از درد تنهاییت، بیش از داغی اشک های روی گونت.


پوزخندی روی لب پسر جا خوش کرد.

سرش رو بلند کرد و به جای خالی دختر خیره شد.

هی اون هنوز اشکاش بند نیومده بود که دوباره تنها شد.

روی تخت عقب رفت و به بالشتش تکیه داد.

اتاق دوباره تاریک و سرد شده بود.

بوی خاک جای عطر دختر رو گرفته بود. 

پرده ها هفته ها بود کنار نرفته بودن و اتاق نوری رو به خودش ندیده بود...


موهاش از نیاز به نوازش دخترک تیر میکشید یا فقط یک زخم بود؟


آه تمام زخمای وجودش بیش از هر موقعی میسوخت...

برای پانسمان کردنشون نیاز به ا/ت واقعی داشت.


اون فقط زیادی تنها بود...

اون همه کسش، تنها کسش رو از دست داده بود..


-اون فرشته بود. فرشته ها جاهای خوب تو آسمون میرن کوک 


جواب خودش رو داد:

ا/ت من جاهای خوبم بدون من خوش نیست


بازوهای یخ کردش رو بغل کرد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت و اجازه داد صدای هق هقش سکوت اتاق رو بشکنه.

Report Page