🩹

🩹

Endlessbblue

- مطمئنی میخوای انجامش بدی؟


مرد کوتاه‌تر سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. عرق کرده بود. لباس‌ها و موهای نمدارش به بدنش چسبیده بودن. دست‌هاش از شدت هیجان می‌لرزیدن و نمی‌تونست خودش رو آروم کنه.


سهون برای چند لحظه از جایی که ایستاده بودن دور شد. دستبندی که سمت دیگه‌ی اتاق گذاشته بود رو برداشت و دوباره به سمت جونگین برگشت. نگاهی به بدنش که توی اون لباس سفید و بلند قرار داشت، انداخت. جوری که دست‌هاش مهار شده بودن و پارچه‌ی لباس هم از لرزششون تکون می‌خورد.


جونگین با لمس شدن بازوش توی جاش پرید. با قدم‌های کوتاه، به همون سمتی که سهون هدایتش می کرد، رفت. روی تخت فلزی‌ای که به جز یه تشک سفید هیچ چیز دیگه‌ای نداشت، دراز کشید و منتظر شد.

اینکه نمی‌تونست دست‌هاش رو حرکت بده، آزارش می‌داد.


سهون روی تخت اومد. زانوهاش رو دو طرف بدن مرد جوان‌تر گذاشت و از بالا، به صورتش خیره شد.


- خب جونگینی، دوست داری بگی چه اشتباهی انجام دادی؟


گوشی پزشکی دور گردنش رو پشتش انداخت. نمی‌خواست مانعش بشه و مزاحمت ایجاد کنه.


جونگین به سختی بزاقش رو قورت داد. این خیلی زیادی به نظر می‌رسید. جوری که سهون بهش خیره شده بود و جوری که ازش سوال می‌پرسید. 

توی اون لباس‌ها احساس محدودیت می‌کرد. نگاه سهون باعث می‌شد فکر کنه تحت کنترلش قرار داره و همه‌ی این‌ها، باعث می‌شدن هر لحظه بیشتر تحریک بشه.


سهون با نگرفتن جواب، سرش رو کمی عقب برد. دست راستش رو به آرومی از پایین پیراهن سفید رد کرد و ضربه‌ی محکمی به ران پای جونگین زد.


- به سوالی که ازت پرسیده میشه، جواب بده.


+ م...من...


جونگین مکث کرد. نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست.


+ من داروهام رو پس زدم و به پرستارم حمله کردم.


تنها چیزی که در اون لحظه از ذهنش نمی‌گذشت، این بود که اون نه مریض بود، نه دارویی داشت و نه حتی توی بیمارستان روانی بستری بود. فقط یه مرد کینکی بود که دوست داشت با دوست پسرش، رول‌پلی‌های مختلف رو امتحان کنه.


سهون سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. ضربه‌ی محکم دیگه‌ای به ران پای جونگین زد و سوال بعدیش رو پرسید.


- و افرادی که نافرمانی می‌کنن، چی می‌گیرن؟


جونگین جواب داد


+ تنبیه.


بلافاصله، دست‌های اسیرش توی آستین‌های بسته‌ی لباس، توسط سهون گرفته شدن. بالای سرش قرار گرفتن و با دستبند بزرگی، به نرده‌ی فلزی بالای تخت بسته شدن.

جونگین تنها کاری که تونست انجام بده، خیره شدن به مرد قدرتمند بالای سرش، توی لباس پزشکی بود.

سهون با دیدن نگاهش، با لحن تحقیر آمیزی گفت


- انتظار نداری که یه روانی رو بدون بستن، تنبیه کنم؟


+ نه آقا.


سر سهون برای تایید تکون خورد. دست‌هاش به آرومی زیر لباس بلند جونگین حرکت می‌کردن. تمام بدنش رو لمس می‌کردن و هر برخورد، فقط باعث می‌شد جونگین بیشتر تحریک بشه.

سرش گیج می‌رفت، بدنش می‌لرزید و زیر دلش درد می‌کرد. الان خیلی زود بود که بخواد به همچین وضعیتی دچار شه اما دیگه نمی‌تونست جلوش رو بگیره.


سهون به آرومی کمر مرد کوچک‌تر رو بین دست‌هاش گرفت. روی بدنش به بالا خزید. همونطور که به چشم‌هاش خیره بود، انگشت‌هاش رو چندین بار روی بدنش حرکت داد.


جونگین سعی کرد تکون نخوره اما نتونست. کمرش رو بالا داد تا خودش رو به سهون بماله. دست‌هاش رو حس کرد که از روی بدنش کنار رفتن. از زیر پیراهن بلند بیرون اومدن و کف دست راستش، روی صورتش فرود اومد.


- هر تکون اضافه‌ای که بخوری، به معنی حمله کردن به پزشکته جونگ!


مرد جوان جوابی نداد. تایید نکرد و فقط احساس کرد اتاق داره دور سرش می‌چرخه. انگشت‌های سهون توی دهنش رفتن. اونقدر جلو رفتن که جونگین احساس خفگی می‌کرد. ولی اعتراضی نداشت. با لذت اون‌ها رو می‌مکید و حواسش از اطراف پرت شده بود. برای همین نفهمید دست دیگه‌ی سهون، در حال برداشتن چیزی از سمت دیگه‌ی تخته.


وقتی دست خالی مرد بزرگ‌تر دوباره زیر پیراهن رفت، جونگین فقط تونست ناله‌ی کوتاهی بکنه. صداش به خاطر فرو رفتن انگشت‌ها تا ته حلقش، خفه بود و ذهنش، کاملا آشفته و نامنظم.

به محض اینکه نیشخند سهون رو دید، فهمید چیز خوبی در انتظارش نیست. همون لحظه، جسم سردی رو روی ورودیش حس کرد. سر جاش تکون خورد و انگشت‌ها بیشتر به گلوش فشار آوردن. اجازه ندادن تا به چیزی به جز خفه شدن، واکنش نشون بده.


توپ‌های اول، به آرومی وارد می‌شدن. جونگین به خاطر سرد بودنشون می‌لرزید اما دردی حس نمی‌کرد. وقتی توپ چهارم می‌خواست وارد بشه، کشش دیواره‌هاش رو حس کرد. سرش رو کمی تکون داد و نالید.


سهون انگشت‌هاش رو بیرون آورد. اون‌ها رو بین موهای جونگین مشت کرد. همونطور که توپ پنجم رو که به وضوح بزرگتر از قبلی بود وارد می‌کرد، موهاش رو کشید و سرش رو ثابت نگه داشت.


- بهت گفتم تکون نخور.


پسر جوان نتونست جوابی بده. احساس می‌کرد داره میمیره. دست هاش بالای سرش خواب رفته بودن. پریکامش چکه می‌کرد و خیس شدن لباسش رو می‌فهمید. اون توپ‌های لعنتی، فشار وارد می‌کردن و درد و لذت همزمانشون، روانیش می‌کرد.


سهون فشار بیشتری وارد کرد. توپ‌ها رو دونه‌دونه به داخل هل می‌داد. بدن جونگین بین بدن خودش و تخت می‌لرزید و مرد بزرگتر ازش لذت می‌برد. از جوری که نیازمند و آشفته به نظر می‌رسید.

آخرین توپ که وارد شد، جونگین داد بلندی زد. سرش رو بی‌توجه به موهایی که توی دست سهون بودن، بلند کرد و به تخت کوبید.


+ لطفا.


سهون با کشیدن اون تارهای خیس از عرق، سرش رو کمی بالا آورد.


- لطفا چی؟


+ یه کاری کن بیام!


جونگین نالید و خودش رو تکون داد. نمی‌تونست بیاد. دست خودش نبود. هیچ رینگی در کار نبود اما احساس می‌کرد اختیارش دست خودش نیست.


سهون انگشت‌هاش رو از بین موهای مرد جوان‌تر بیرون کشید. اون‌ها رو روی صورتش گذاشت و وقتی که احساس کرد جونگین دقتش رو داره از دست میده، بهش سیلی زد.


- حواست اینجا باشه. خوب ببین چطور تنبیه میشی.


انگشت اشاره‌ی دست دیگه‌ش رو در کنار توپ‌ها وارد کرد. جونگین داد کشید. بیش از حد پر بود و نمی‌تونست تحملش کنه. فشاری که به اون نقطه وارد می‌شد و جوری که سهون با انگشتش توپ‌ها رو بازی می‌داد، دیوونه‌ش می‌کرد.


دست‌هاش رو محکم کشید. اونقدر محکم که صدای جیر‌جیر میله‌های تخت بلند شد. سرش رو به تشک کوبید و با هر حرکت انگشت سهون، داد زد. 

می‌دید که مرد بزرگ‌تر چطور بالای سرشه و با نیشخند نگاهش می‌کنه.


+ بیشتر میخوام.


با نگاهش به جلوی شلوارش اشاره کرد.


+ اونو میخوام.


سهون سرش رو پایین تر آورد. بینیش رو روی گونه‌ی جونگین کشید و لب‌هاش رو به نرمی بوسید. همزمان، ضربه‌ی محکمی با انگشتش وارد کرد و مطمئن شد که به اون نقطه فشار آورده باشه.


- و دقیقا همونی که میخوای رو نمیگیری.


جونگین نتونست اعتراض کنه. بلافاصله، سهون حرکات انگشتش رو شروع کرد. یکی دیگه رو اضافه کرد و اونقدر سریع و عمیق ادامه داد که مرد جوان‌تر نفهمید کِی و چطور به کام رسید. بدن بی‌حالش روی تخت بی‌حرکت شد و نفس‌هاش با شدت زیادی بیرون می‌اومدن.


سهون به آرومی از روی دوست‌پسرش بلند شد. اول انگشت‌هاش و بعد توپ‌ها رو دونه‌دونه بیرون کشید. با خروج هر کدومشون، مرد جوان‌تر می‌نالید و به خاطر خالی‌تر شدنش، حس بدتری می‌گرفت.

وقتی همه‌ی توپ‌ها رو بیرون کشید، دستبند رو باز کرد. دست‌های جونگین رو ماساژ داد و به آرومی لباس مخصوص بیمارستان روانی رو از تنش بیرون کشید.

انگشت‌هاش رو بین موهاش برد و همونطور که نوازشش می‌کرد، گفت


- آفرین پسر خوب. از پس این یکی هم به خوبی بر اومدی.


+ ممنونم آقا.


جونگین بعد از تمام شدن جمله‌ش به یاد آورد که بازی تموم شده. انگشت‌هاش رو دور مچ سهون پیچید و به آرومی زمزمه کرد


- هون، بغلم کن.


مرد بزرگ‌تر بلافاصله به حرفش عمل کرد. کنارش دراز کشید. بدن برهنه‌ش رو در آغوش گرفت و اونقدر نوازشش کرد تا خستگیش رو از یاد ببره.

Report Page